
کارتون هادی حیدری را مناسب دیدم از روزنامه شرق.
این رسم دوره تازه است که
افرادی که به هر جهت [از جمله همسایگی و بچه محلی و همشهری گری] به شغلی می رسند
که در این رسیدن می توان گفت اصلا و ابدا تخصص و دانائی های فرد نقشی ندارد، فورا
متخصص همان رشته هم می شوند. نتیجه اش همین جملات درربار که از وزیران و
استانداران احمدی نژاد نقل می شود و چرا این، نمونه اش فضل فروشی های فلسفی تاریخی
ادبی آقای احمدی نژاد و نمونه بهترش اظهار نظرهای گاه به گاه وزیر ارشاد دوم دولت
احمدی نژاد که به تازگی از هنرمندان خواسته یا آوینی شوند یا مخلمباف.
چندین و چند نکته در این سخن
است، اول ریشه این نوع تعیین تکلیف به همان نوع برخوردی کاریکاتوری با قدرت و
مسئولیت می رسد. به همان اندازه که کوچولوی مثقالی از دیدن باغ به شوق می آید
اینان هم از شوق تلفن هائی که بعد از نزول به دفتر زنگ می زند، ملاقاتی های متعدد
پشت در به شوق می آیند. من فرمانروای عالمم و می توانم پز بدهم که امروز ناشری
تلفن کرد که کتاب های محمود دولت آبادی را اجازه نداده اند... وزیر جدید با نقل
این نکته برای خانواده و دوستان می تواند بادی در گلو اندازد که "... گفتم
بهش اجازه بدهند"، فردایش کار به صدور مجوز برای توضیح المسائل فلان مرجع می رسد که باز می توان
با غرور برای دیگران نقل کرد "خیلی جاهایش را کپی کرده اما چه کنیم
دیگه..." و چنین است که کوتاه مدتی بعد، و بعد از نوشتن چند انشای کودکانه به
عنوان پیام و نطق در همایش های معمول، و بعد از صدور فرمان ایجاد معاونت شعر [لابد
برای این که امثال حمید سبزواری تکثیر
شوند] به فکر می افتد برای اهل فرهنگ معیاری بگذارد.
گزارش روزنامه بهار این است
" در این روزها که جو سیاسی انتخابات شورای شهر و ریاستجمهوری بر فضای
فرهنگی کشور نیز تاثیر گذاشته است وزیر ارشاد دولت محمود احمدینژاد از هنرمندان
خواسته است تکلیف خود را مشخص کنند و به یکی از دوگانهای بپیوندند که او تعیین
کرده است؛ دوگانهای که یکسرش مرتضی آوینی است و سر دیگرش محسن مخملباف که اولی
را نماد رستگاری و اوج عزت خوانده است و دومی را نماد حضیض ذلت، در مراسم همایش
بزرگداشت روز هنر انقلاب که با حضور مدیران فرهنگی کشور برگزار شده بود "
این گزارش یک توضیح دارد و
چند نکته:
وزیر ارشاد دوم احمدی نژاد
با یک سخن بی معنا در یک همایش که تنها فایده اش ناهاری است که از کیسه بیت المال
در شکم های برآمده ریخته می شود، چند قضاوت و راهنمائی می کند. اول در مقام باری
تعالی نماد رستگاری و عزت را مشخص می کند و هم حضیض ذلت را، اولی از دید تنگ وی
مرتضی آوینی است و دومی محسن مخلمباف. و به همین اشارت نشان می دهد حتا به اندازه آقای
میرسلیم مهندس موتورهای درون سوخت که چهار سالی در همین سمت بود با واقعیت های این
میدان آشنا نیست، به زبان دیگر نه آوینی را خوب می شناسد و نه مخلمباف را. فقط
دارد از سرمشق "بولتن محرمانه" پیروی می کند.
دیگر این که "هنرمندان
باید تکلیف خود را معلوم کنند" آن هم لابد در محضر جناح راست که جناح متبوع و
مطبوع آقای حسینی است. و در هنر این جناح همین بس که از دو روز بعد از بازگشت آیت الله خمینی از
پاریس [یعنی روز چهارم بهمن سال 1357] که حاج مهدی عراقی موفق شد رهبر را از دست
حلقه پاریس و نهضت آزادی چی ها بیرون بکشد و ببرد به جائی که آماده کرده بود، یعنی
از سی و چند سال پیش، این جناح خودش را کشته، هر سوراخ که قدرتی در آن متصور بود
را مال خود کرده، از شورای نگهبان تا سازمان زندان ها، از دادستانی انقلاب تا
بنیاد مستضعفان، از بنیاد امداد [مرکز
توزیع پول نفت بین افرادی که خود تعیین می کند از ایران تا افغانستان و لبنان و
عراق] تا مراکز اطلاعاتی و امنیتی... یک جنبش بزرگ احتماعی [دوم خرداد] را به
بحرانی برای حکومت تبدیل کرده و جوانانش را چنان کرده که از زی اصلاح طلبی بیرون
شوند که این جناح بتواندشان کوبید و کشت، اما دریغا از اقبال مردم. در این فاصله
با این همه قدرت متمرکز ، جناح راست یک مکان انتخابی به دست نیاورده و حسرت ریاست
جمهوری و به دست گرفتن مجلس هم به دلش
مانده است. با این همه پول و قدرت، آخرین دسته گلی که این جناح به آب داده دکتر
محمود احمدی نژاد است که تا دانست چه باغ بهشتی است این اتاق تقسیم پول نفت، فیلش
یاد هندوستان کرد و به فکر افتاد از پدرخوانده ها دوری جوید و دارائی اصلاح طلبان
را هم مصادره کند و سخن های زیبا بگوید.
این یعنی آخرین فرصت جناح راست را از دست دادن، حالا همه می دانند که دکتر ولایتی و حداد عادل انتخاب نمی شوند حتی
با امداد خفیه شورای نگهبان و بسیج و سپاه
هم بیرون آوردن اینان از صندوق به معنای
تبدیل جمهوری اسلامی به جمهوری صدام و حسنی مبارک است.
نکته دیگر در سخن آقای حسینی
این جاست که او عالم فرهنگ را با جای دیگر مثلا سربازخانه اشتباه می گیرد و
چنین اشتباه بزرگی را دربان وزارت ارشاد هم مرتکب نمی شود که به فرهنگی مردمان
بگوید تکلیف خود مشخص کنید. حتی تیمسار بی
خبر ساواکی هم به شهریار شاعر و دیگر شاعران
این نگفت. ثابتی به دکتر شریعتی گفته بود شما بین ما و کمونیزم کدام انتخابتان
هست، همان را به مردم بگوئید. دکتر براهنی
را آوردند در تلویزیون که توبه نامه اش را با نقد لوکاچ شروع کند. فرهنگی مردمان
حضورشان بدان وابسته است که در خانه تنگ سیاست جا نگیرند، آنان صاحبان ولایت اند
چه کارشان به حزب بازی امروزی و مسخره و مضحکه جناح راست. کدام از فرهنگی مردمانند
که تعیین چنین تکلیفی کرده اند و از دید مردم بزرگ اند و پرخریدار. اگر کس بگوید
پس چطورست که اخراجی ها پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران نامیده شده، جوابش
این است که اولا با کاهش ارزش پول ملی و گران شدن همه چیز رقم آمار فروش هم بالا
رفته و این در حساب نمی آید، ثانیا اگر تصور رود که مردم دور مانده از تفریح برای
خاطر اصالت ها و ارزش های پیشین ده نمکی به دیدن این فیلم ها می روند زهی خیال
باطل. به همان دلیل می روند که زمانی به دیدن کمدی های وحدت و ظهوری می رفتند.
تصور کنید فلان حاکم شیرازی
به سعدی گفته باشد شما باید تکلیف خود را [لابد بین وزیر دست راست و وزیر دست چپ
حاکم] معین کنید. البته دستگاه نظمیه رضاشاه به فرخی یزدی و ملک الشعرا همین را
گفته بودند، اما این حکایت نظمیه محمد چاقو بود وگرنه امثال فروغی و حکمت و داور
بودند که "به عرض اعلیحضرت برسانند که رفتار با اهل معرفت نه این است..."
امروز آنان نیستند و قاب عکس ها چنان از آدمیان بلندنظر و اهل خبره خالی شده که در
بیشتر مراکز و وزارت خانه ها، از تصویر گذشتگان گذشته اند و تاریخ را از شروع
جمهوری اسلامی گرفتند . البته می گویند با این همه عکس رییس جمهور اول را از دیوار
ریاست جمهوری کنده یا کج کرده اند و اگر
مانعشان نشوند با رییس جمهور چهارم و پنجم هم همین خواهند کرد.
اما هنوز سخن اصلی این مقاله
را نگفته ام. آقای حسینی با نام بردن از مرتضی آوینی و محسن مخلمباف به عنوان دو
راهنمای جاده ای که به نظر وی در برابر اهل فرهنگ قرار دارد، نشان می دهد که حتا
این دو بچه مسلمان را هم نمی شناسد، چه رسد به حیطه گستره فرهنگ تا برسیم به مقوله
"ارشاد".
مدعای من این است که مرتضی
آوینی اگر زنده مانده بود الان دو نقطه برایش متصور بود. یکی همان جا که الان
حاتمی کیا ایستاده و دیگری مکانی که محسن مخلمباف در آن است [و من خود همان زمان
که در خرداد 88 مخلمباف به میان حوض
فعالیت سیاسی پرید، تاسف و اعتراض خودم را در مقاله ای نشان دادم و نوشتم که چه زیانی کرده
است سازنده نوبت عاشقی در این معامله و هنوز بر همان عهدم با این توضیح که گناه
مخلمباف هنرمند نیست که نمی دانست اخلاق رهنمای سیاست نیست، و دروغ و فتنه اساس
کار سیاست ورزی در این روزگار است. گناهش نیست که گمان کرده بود این بیشه خالی از ریاست
و سرمشق از آقای مشائی نگرفته بود]. البته
هستند کسانی که برای مکان دیگری را هم
برای مرتضی آوینی گمان می برند که ریاست
فرهنگستان هنرست به جای محمد معلم، من چنین گمانی ندارم. تازه معلم شاعر هم بعد از
نشستن در صندلی خالی مانده میرحسین موسوی کلامی به میل آن ها که شغل تعارفش کردند
نگفته، برخلاف کسانی که منصوبش کردند کلامی زشت درباره میر و کار او بر زبان
نرانده، و با سکوت خود، نشان داده که دست کم می داند عالم هنر از این عالم مسخره و
موقتی امروزی جداست]
چرا این مدعا را دارم و اصلا
تصورم این نیست که مرتضی آوینی اگر مانده بود مثلا جای آقای حسینی وزیر ارشاد دوم
احمدی نژاد میشد. یادتان می آورم که آوینی از چشم افتاده آقایان بود. اگر نخوانده
اید بخوانید که یک ماه قبل از مرگش [در اسفند سال1371 ] آقای شریعتمداری و وزیر ارشاد اول احمدی نژاد
درباره او چه نوشتند در کیهان، و چه صفت ها به او بستند. اصلا چرا دور، روزنامه
کیهان 21 فرودین 72 فردای رسیدن خبر مرگ مرتضی آوینی را ببنید اصلا کلامی از شهادت نیست. خبری است در حد مرگ یک فیلمساز در صحنه
جهاد مقدس. مرتضی آوینی موقعی شد "شهید قلم" که آیت الله خامنه ای به
تشییع جنازه وی رفت و همین لقب را به او داد. دسته راه افتاد. حالا شماره های بعدی
کیهان را ببنید که چه جنازه گردانی و آینه داری می کند. و این عادت جناح راستی
هاست مگر با علی حاتمی چه کردند و مگر مقالات یک هفته ای که سعید حجاریان در کما
بود و همه از زندگیش دست شسته بودند را نخوانده ایم. آقای شریعتمداری گریان نوشت
"مگر سعید ما چه کرده بود" همو ترور
حجاریان [همان سعید ما] را به منافقین و آمریکا و اسرائیل نسبت نداده بود.
حالا نوشته های بعدی را بخوانید تا برسد
به امروز که وقتی می خواهد کسی را بکوبد می گوید وی یک زمان در روزنامه حجاریان
کار می کرده است. به قول آقای حسینی [حضیض ذلت]. اگر معیار و متر دست جناب حسینی و
جناب حسین شریعتمداری بود، سعید امامی [رفیق دوشنبه های کیهان] هنوز عامل سیا و
همسرش عامل اف بی آی بودند. ملاحظه می کنید که این معیارها خیلی به روز و به قدرت
و به فرمان بستگی دارد، قابل تکیه نیست. این گفتم که بگویم صفتی که وزیر ارشاد به
مرتض آوینی می دهد هم از سر شناخت نیست. آوینی از سنگلاخ گذشت و یک جا فرود آمد.
راست می گفت، در هر دوره از زندگیش جز راست به خود نگفت. اگر در دوره ای به خود
سخت گرفت و اگر در دوره دیگر با لبخند روی مین رفت، واقعی بود به فرمان مقام و
موقع نبود. به دستور نبود و حالا نیز اگر لقب "شهید" از آقای شریعتمداری
و آقای حسینی دارد باور نمی کنم بر او اثری داشته باشد.
اما در شناخت محسن مخلمباف،
معیار حضیض ذلت از نظر وزیر ارشاد دوم احمدی نژاد:
تفاوت محسن مخملباف با مرتضی
آوینی در این بود که به فکه رفت روی مین نرفت. و آن قدر ماند که دوروئی ها و رذالت
ها و پلیدی ها وی را از خانه اش راند و بر همه خشم گرفت، به خود خشم گرفت، به
گذشته خود خشم گرفت. اما با این همه خلاقیت از وی ستانده نشده که. او در یک حرکت
زیان کرد و آن هم زمانی بود که به میان استخر لجن سیاست پرید بی هوا و بی ملاحظه.
دامش ندید و گرفتار آمد. و رهنمائی آقای حسینی به اهل هنر ، همان پریدن به میان
این لجن است. اما چه می گوئیم در مورد کسی که ده فیلم تحسین شده جهانی دارد. از ته
جامعه خودش را بالا کشید تا اوج افتخار هنری که برگزید. چه ربطی دارد کارنامه مخلمباف و مرتضی آوینی با کارنامه کسانی که به
مقتضای حکم و دستور و جاه طلبی به خود کسوت قضاوت و داوری پوشانده اند.
نکته آخر این که امثال آقای
حسینی وقتی از تعیین تکلیف می گویند، نکته ای را فاش می کنند. برخی مغزها و ذهن ها
گنجایش فراگیری ندارد. بنابراین باید همه چیز را بسته بندی کنند. کتاب نمی خوانند
برای دانستن، می خوانند برای قبول یا رد، تلویزیون نگاه نمی کنند برای آگاهی، بلکه
تصورشان این است که آگاهی کامل دارند و مامورند تا دریابند این رسانه درست می گوید
یا نه. از دید این گروه روزنامه نگاری بی طرف وجود ندارد، گزارشگر باید طرف داشته
باشد، حتی قاضی نباید بی طرف باشد، به وکیل دعاوی یک روزنامه نگار منتقد به همان
چشم نگاه می کنند که به موکلش. در ابتدای انقلاب ندانستیم وقتی پزشکی را به جرم
این که پزشک ساواک یا شهربانی بود محکوم کردند به چه معنا بود. این ها وقتی از پزشک تعیین تکلیف می خواهند یعنی توقع دارند که او بگوید نامسلمان یا اصلاح طلب
یا چپ را نباید معالجه کرد.
خلاصه به خیال خود ایستاده اند در آستانه تاریخ و
دارند همه را جدا می کنند: به اوج عزت و حضیض ذلت. در داخل اتاق هم کسانی قاه قاه
می خندند.
یکی هم گوگوش
28 Mar 2013 2:16 PM (11 years ago)

درهوای سرد لندن، کسانی از دورها آمده، از تهران
حتی، قلب شهر را فتح کردند وقتی که کنسرت گوگوش برگزار شد. بر پرده گاه گاه تصویر
سال های دورش می نشست و امکان پرواز به خاطره های بازیگوش می داد. بی آن تصاویر
رنگین هم، چندان که صدایش در گوش سالن پیچید، فغان از سنگ سنگش برخاست.
گوگوش
را اول بار، در جشن کارگران سیلوی تهران، در زادروز پادشاهی، زمانی دیدم که نه
سالش بود. از روی شانه دستیار پدرش پرید،
در هوا چرخی زد و شیرجه رفت درون شلوار آقاصابر که با هیکل چاقش چنان نرم و شاداب
می گشت و تلوتلو می خورد و تظاهر به مستی و افتادن می کرد، که گمان داشتی از
استخوان و گوشت نیست.
از همان زمان گوگوش را دیده ام، کیست که در این
دوران زیست و او را ندید، از گل کردنش نشکفت، با خواندنش به ترنم نیفتاد،
در رقصش ظرافت را معنا نکرد، در ناکامی هایش نگران او نشد، و در روزهای شادی به یادش
نبود.
شاید اول کس بودم که گزارشی نوشتم از او "دخترک یتیمی که پشت صحنه بزرگ می
شود" در مجله روشنفکر، که همراه عکس محمود محمدی معنا یافت که دخترک موبافته
ملوسی را نشان می داد که با مدادی در دست روی دفترچه مشق، خوابش برده بود. پشت
صحنه تئاتر پارس، جائی که پدرش برنامه هر شبی داشت.
گوگوش، دل آشنای چند نسل فارسی زبان و به تعبیری
صدای آرزوهای آنان است. صدای خاطره ها و گذر عمر ماست. وجودش یاد روزگارهای خوب و
بد زندگی است. این صدا گاه بی صدا در خاطره شادی هایمان پیچیده، چنان که گریه های در سکوتش، موسیقی زمینه بدترین روزهای ماست. بزرگ شاعر مردی به او گفت
زندگی گذر از سوراخ سوزنی است و تو عبور از آنی. و شیخ چروکیده ای در همان سال اول انقلاب - تا بگوید چرا خروجش
را از کشور ممنوع می داند- خطابش کرد "گوگوش سابق"، به صدای آن ها که
فتح را متوهم بودند و در خیالشان ملتی سابق شده بود.
ما در شهری که او بیست سال ساکت ترین زندانیش
بود زیسته ایم. اما در زیر جل این شهر، نسل نسل برآمدند و ترانه های او را به جان زمزمه کرده و با او بزرگ شدند. در همان سال ها، گاه شهر از خود و دیگران پرسید کجاست کسی که آن
گوینده فریاد می زد "شاه ماهی آواز ایران"، و او نخواست تا ببینندش که
روی پوشیده و با درد در سایه سار "ناهید شرقی" می گذشت. در همان عزلت
بود که وزیر خارجه آن کشور همزبان آمد و گفت اگر گوگوش را نبیند و عکس و فیلمی از
این دیدار با خود نبرد، تاجیکان همزبان گمان خواهند داشت که وی در سیاه چال هاست.
بیست سال که از انقلاب گذشت، شنیدم فرزندان و نوه های روحانی بلندجایگاه، سراغ "گوگوش" را
می گیرند، در جایی نوشتم این شهر حرکات ناشناخته دارد، سکوتی دارد که معنایش را
قدرتمندان درک نمی توانند کرد. بچه هائی که بعد از "گوگوش سابق" به دنیا
آمدند، در هر وسیله ای که در دسترسشان بود، از رادیوضبط های پرخش خش دوران جنگ تا این دستگاه های دیجیتال مدرن، صدای او را نگاه
داشتند. او خود به حبس خانه بود، صدایش بود
و یادش بود. بچه ها در خانه و مدرسه عتاب شنیدند و آن صدا را به جان چسباندند و تا
فرصت یافتند با هم خواندند. در کمیته های قدیم و پاسگاه های میان راهی، هر کس
گذارش به آن جا افتاده کوهی از کاست های گوگوش دیده است. گرفتند دوباره روئید،
سوزاندند و دوباره روئید، تا روزی که همسایه مومن و نمازخوان پرسید: شنیدی گوگوش رفت [کسی خبرش کرده یا از
رادیوئی خارجی شنیده بود] و بعد از سویدای وجود گفت خدا را شکر که به سلامت رفت.
انگار شبش در نماز دعایی کرده بود. چنان به شوق و آه گفت که انگار خودش از قفس آزاد شده بود.
اینک به کنسرت گوگوش آمده ام به رویال آلبرت هال
لندن، اول باری است که که او را بالای صحنه می بینم، در خیالم همان دخترک نازک است
که می جهید، در برابر چشمان بلند شد، بال گرفت. خانمی در کنارم نشسته بود و چه می
شنید در کلام او که تا پایان کار گریست. انگار زندگی خودش، با هر ترانه از برابرش
عبور کرد. او می دید و می گریست.
سرمای لندن استخوان شکن بود، کنار در ورودی
رویال آلبرت هال منتظر همراهان بود، خانم محترمی رشته فکرم برید و آهسته گفت گمان
نداشتم به کنسرت گوگوش بیائید. چیزی نداشتم بگویم. هزار خاطره از خاطرم گذشت.
غریبه آشنای ما هنوز صدایش در گوشم هست. چه بسا به سالیان از این دوران پر نشیب و
فراز تاریخ ما، فقط نام یکی دو تن بماند. یکی هم گوگوش.
در هفته ای که روزنامه های تهران پر است از مقالاتی در خصوص احتمال نامزدی چهار باره اکبر هاشمی رفسنجانی در انتخابات ریاست جمهوری، شرح امیدواری گروهی از اصلاح طلبان به نامزدی محمد خاتمی، و از همه واضح تر، عطش محمود احمدی نژاد به ماندن در ریاست قوه مجریه ایران، به نظر می رسد پذیرش جابه جایی در قدرت، هنوز جاافتاده و بی خطر نیست.
نویسنده این سطور در ۲۱ دی ۱۳۷۸، همزمان با نامزدی هاشمی رفسنجانی برای انتخابات مجلس ششم، در مقاله ای با عنوان "برخاستن به موقع از سر میز" در روزنامه عصر آزادگان، با اشارت به سرنوشت چرچیل، دوگل، قوام و آخرین پادشاه ایران، بهتر آن دید که هاشمی بعد از سابقه ای طولانی در ریاست مجلس، ریاست جمهوری، ریاست مجلس خبرگان و ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام دیگر از سر میز برخیزد. در آن زمان واکنش های موافق و مخالف با این مقاله چندان بود که گزیده ای از آنها در روزنامه به چاپ رسید.
هفت سال قبل، باز فرصتی همانند رخ داد و این بار در ضمیمه آخر هفته روزنامه اعتماد مقاله ای نوشتم با عنوان "اندر حکایت نشستن و برخاستن به موقع از سر میز" که در ابتدای آن آمد "انسان چه ازفرزی و چالاکی به موش شبیه شود و چه اززیرکی چون روباه، چه از نازکی چون مویی شود و چه از جان سختی چون کرگدن، باز از هر در که به درون می رود اول از همه بایدش راهی و موقعی برای خروج جستن".
و این نوشته مصادف بود با خروج تونی بلر نخست وزیر مشهور بریتانیا در ۵۳ سالگی از خانه شماره ۱۰ داونینگ استریت. در آن زمان کم نبودند صاحبنظرانی که تحول علوم آموزشی و انقلاب اطلاعات را یادآور شدند و نوشتند از این پس حکومت های مردمسالار با مشکلی روبهرو خواهند بود. کسانی در دهه چهل عمر به عرصه قدرت می رسند و در سنین نه چندان بالا ناگزیر به بازنشستگی می شوند، در حالی که در گذشته مردانی گاه در هشتاد سالگی پختگی رسیدن به مقامات عالی را به دست آوردند.
بیل کلینتون هم وقتی پنجاه و پنج ساله بود از کاخ سفید رفت و مانند بلر دیگر خیال بازگشت در سر نپخت. چنین بود که آن نگرانی برای حکومت های مردمسالار جدی نماند، اما از دموکراسی های با سابقه غربی که دور شویم، مگر ولادیمیر پوتین خیال ترک کاخ کرملین را دارد که محمود احمدی نژاد برود. پوتین از آن جهت انگشت نماست که خیال بازگشت را بی آنکه قانون را پشت پا زند در سر پخت؛ با دوستی قرار جابه جایی گذاشت. مدودف به جایش نشست و او نخست وزیر شد تا در پایان مهلت قانونی، باز کلید کرملین را تحویل بگیرد. گرچه کس نیست که نداند در چنین نوع رفت و آمدی زمینه دیکتاتوری پدید می آید. یک نوع بازی با قانونی است که با منع انتخاب سه باره روسای جمهور، در صدد جلوگیری از ماسیدن یک باند در قدرت و شکل گیری نوعی دیکتاتوری بوده است.
اما باید گفت حتی با وجود بازگشت وینستون چرچیل و ژنرال دوگل دو قهرمان جنگ جهانی دوم به قدرت، و تکرار چنین حوادثی در یونان و ایتالیا و اسپانیا، چنین بازگشت هایی در اروپا، برای آزادی خواهان چندان جای نگرانی نگذاشته که در شرق. جایی که انواع بازگشت و ماندگاری در قدرت در آن جا تجربه شده است. از بازگشت فرزندان در سری لانکا، بنگلادش، پاکستان و هند مردم سالار، تا همین شیوه در عراق، سوریه، آذربایجان، که سلطنت های جمهوری نما دارند.
سابقه در ایران
در ایران معاصر، یک تجربه دردناک بازگشت به قدرت متعلق به میرزا علی اصغرخان اتابک (امین السلطان) بود که بعد از سال ها صدارت ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه، به زحمتی از صحنه گریخت و رفت تا جهان بشناسد، دور جهان گشت تا خبردار شد که کشور به مشروطیت رسید و نوه ناصرالدین شاه بی رغبت به قانون مشروطه پادشاه شده. خطر پیدا بود اما چندان که تلگرام دعوت از سوی محمدعلی شاه رسید، اتابک دنیا دیده و با تجربه، کوتاه مدتی بعد جان خود را در جلو در مجلس تازه تاسیس، فدای این بازگشت کرد.
دیگر بازگشت غم انگیز و دردناک متعلق به همان پادشاه مستبد، محمدعلی شاه قاجار است که بعد از اتابک نتوانست تخت اجدادی را نگهبانی کند. مشروطه خواهان وی را راندند و فرزند نوجوانش را به سلطنت گماشتند و مرد باخردی را به عنوان نایب السلطنه اش تعیین کردند. اما پادشاه مخلوع یک سال بعد پولی گرد آورد و قول حمایتی از حکومت لرزان تزارها گرفت و با گذرنامه جعلی از استراباد وارد خاک ایران شد که مگر تخت (در حقیقت از پسرخود) بازستاند. نه تنها پیشانی اش به سنگ خورد و ملت تازه آزاد شد مقاومت کرد، بلکه این مرتبت را هم یافت که مجلس شورا برای سرش جایزه ای تعیین کرد و حقوق و مزایایش را هم قطع کرد. خیال بازگشت احترام و القابش را هم از او گرفت و شد اولین شاه تاریخ معاصر ایران که در تبعید درگذشت. و از این مهم تر اینکه قاجار را به بدنامی مضاعف دچار کرد.
حکایت دیگر مرتبط به احمدقوام است به تیزهوشی و درایت مشهور بود. هم او و هم برادرش وثوق الدوله سیاستدان و به اندازه کافی دارای انگیزه و جاه طلبی بودند. زمان نیز به یاریشان آمد، جوان و رسیده بودند که انقلاب مشروطیت شکل گرفت و آن دو نیز (به عنوان خواهرزادگان امین الدوله صدر اعظم لیبرال) به میان صحنه پریدند و حکومت، وزارت و صدارت گرفتند. اما کودتای سوم اسفند بازی را عوض کرد. در بیست سال سلطنت رضاشاه، وثوق الدوله کجدار و مریز کرد و ماند، قوام اما آرزو در سر پخت و به محض سقوط و استعفای رضاشاه به صحنه برگشت و در چند دوره نخست وزیری نشان داد سیاستمداری پخته است. تا با نام محترم و القاب شریف بعد از راندن ارتش سرخ و نجات آذربایجان به خانه رفت.
اما چنین مرغی زیرک به دام افتاد. وقتی خانواده پهلوی برای نجات از دست دکتر مصدق، وزیر قوام و منسوب وی، دست به دامانش شد، پیرانه سر و در عین فرسودگی به میدان سی ام تیر در آمد و همه اعتبار را که به عمری اندوخته بود به سه روز از دست داد. شد نمونه ای برای غفلت از برخاستن به موقع از سر میز.
در انتخابات مجلس ششم، در اوج محبوبیت اصلاح طلبان و مبارزه هواداران دوم خرداد با محافظه کاران، اعلام نامزدی هاشمی رفسنجانی برای نمایندگی مجلس، خطری بود که می توانست یادآور خاطره قوام شود. اما نشد و جناح راست که خیال داشت با یک مهره پیروزی قاطع اصلاح طلبان را سست کند، شکست خورد و دخالت شورای نگهبان در حقیقت قربانی کردن هاشمی رفسنجانی به دست همگنانش بود که می خواستند او را به عنوان نفر ماقبل آخر منتخبان تهران به مجلس بفرستند.
تا آن زمان هاشمی رفسنجانی تنها تن از گارد نخست انقلاب بود که همه سمت های خود را در انتخابات به دست آورده بود و به این می بالید.
وی به عنوان اولین رییس جمهور ایران که بعد از تغییرات قانون اساسی، با حذف سمت نخست وزیر، قوه مجریه را به تمامی در دست داشت و تصور می کرد اقدامات وی در نوسازی کشور جنگ زده وی را در تاریخ مشخص خواهد کرد، در پایان کشمکش های انتخاباتی از حضور در مجلس منصرف شد. اما با این همه بعد از پایان دوران هشت ساله محمد خاتمی، هوس قمار دیگر وی را به صحنه ای کشاند که این بار جناح راست و زیردستان پیشین، همدل و همرایش نبودند.
اگر اخباری که از سوی برخی نزدیکان رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام منتشر شده و نشان می دهد که وی خیال نامزدی در انتخابات ریاست جمهوری آینده ندارد، دقیق باشد، باید گفت مردی که روزگاری لوموند به وی "آسانسور" لقب داده بود، هوس قمار دیگر از سر به در کرده و از شباهت با دنگ شیائو پینگ طراح اصلاحات چین، آسانسوری که در زمان انقلاب فرهنگی فرو شد و به ذلت رسید ولی بزودی بالا رفت و به قدرت برگشت، صرف نظر کرده است.

وقتی به آقای احتشام خبر رسید از دعوای ده ساله با مدعیان پیروز به درآمده و ملک اسماعیل آباد
را می تواند از کف همسایه ها به درآورد، زود به فخرالزمان خبر داد و فرمان
برپائی یک جشن و سور صادر شد. هفته بعد وقتی شادمان و شنگول وارد خانه شد زمستان
بود. فخرالزمان کرسی را تمیز و مرتب کرده، وسط مجمع روی کرسی، یک ظرف میوه گذاشته
بود و جانماز آقا را هم پهن کرده بود، کنار پنجره رو به قبله. آن شب چند نفر وکیل،
محضردار، حسابدار و شوفر و امربر که در این کار دشوار در خدمتش بود را برای
شام شب دعوت کرده بود تا در این شادمانی همراه باشند و از خدماتشان قدردانی شده.
از روبیده شدن برف حیاط و بوی خوش زعفران که از مطبخ می آمد دانست
بساط جشن شبانه فراهم است.

اما با این همه وقتی نماز را ادا کرد و آقا
مصطفی پسرش هم پشت سرش به او اقتدا می کرد، نگاهی به پایه های کرسی انداخت انگار
خیالی در سرش افتاد که با صدای بلند از فخرالزمان خانم پرسید چرا این قدر سوت و
کورست خانه، بچه ها کجایند. لحظاتی به سکوت گذشت تا زن در آستانه در ظاهر شد و
گذاشت که آقای احتشام دوباره سئوالش را بپرسد آن گاه گفت کدام بچه ها آقا، مصطفی و
بچه هایش در خدمتتان هستند. آقای احتشام همچنان که سرسجاده تسبیح را در دست می
چرخاند گفت ناسلامتی من پنج بچه دیگه دارم و دوازده نوه، شش تا عروس و داماد. فخرالزمان به
سادگی و آرامی گفت حواستان پی اسماعیل آباد بود همه رفته اند. آقای احتشام همان را که ده سال بود می
گفت تکرار کرد و بازگفت من که رفتنی ام این ها را برای شماها می خواستم، خواستم زن
و بچه و خانواده ام محتاج نمانند. اسمتان سربلند باشد، حقیر نباشید، پیش این و
آن مغرور باشید و ...
انگار عقده ای از سالیان در گلوی فخرالزمان بود
که این بار سکوت نکرد و گفت "بله این را بارها فرمودید اما شادی این خانه را برای
ملک اسماعیل آباد خرج کردید...حواستان
نیست بچه هایتان یا از این شهر رفته اند یا در همین جا در گوشه ای سامان گرفته
اند...
و این حکایت ماست.
شبهه را قوی بگیریم که همه این داستان مرگ
برآمریکا اصالت دارد و توسط جمع عاقلی در جمع منافع ملی کشور ثبت شده، گوئی نمی
دانیم که اصل این شعار از جای دیگر آمد و بر زبان جناح مذهبی مخالف رژیم سلطنتی
افتاد و کم کم در اغراق های معمول تبدیل به یکی از اصول دین شده تا جائی که دیگر بسیجی احمدآبادی هم ولی فقیه را تهدید می
کند که به مذاکره تن ندهد. حتی آماده ایم که بپذیریم این حفظ خصومت با بزرگ ترین
قدرت زمان، تنها ساروجی است که می توان ایران اسلامی را پشت حکومت متحد نگاه دارد.
گیرم همه پذیرفتند فن آوری هسته ای که حق مسلم ایران است، فقط با همین
دیپلوماسی که در پیش گرفته شد، به دست آوردنی بود و هیچ راه دیگری نداشت. شبهه را
قوی بگیریم، مهندسی آرا در انتخابات، که بنا به گفته موثقین اجازه اش از بالا رسید
و به حساب مصلحت نظام گذاشته شد [گرچه جمعی که مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی به
عنوان تشخیص دهنده مصلحت نظام معین شده اند، از قرار هیچ وقت به بازی گرفته نشدند
و در انتخاب این راه، دستی نداشتند].
قبول کردیم همه میلیون ها تنی که به جنبش سبز
تعلق داشتند پذیرفتند که وقتی در سال 84
یکی از بچه های خاکی جناح راست [زیر عبای آقای جنتی]، با عملیات پیچیده بسیج و
سپاه به ریاست جمهوری رسیده، مصلحت آن بود
که چهار سال دوم هم در جای خود بماند که دیگر این ها هم طلبی نداشته باشند.
شبهه را
قوی می گیریم با استدلالی مشابه آن چه قبل از انقلاب وجود داشت، مجلس را از
نمایندگان واقعی مردم خالی کردن تنها راه حکومتداری و حفظ مجلس شوراست، جلوگیری از
شکل گیری هر سندیکا و حزب و نهاد و جبهه ای همان است که تدبیر حکم می کند و بهترین
روش حکومتداری است.
و باز گیریم تن
دادیم که در سی و چند سال، با این همه
درآمد نفت، با این همه فرصت های درخشان که در جهان به وجود آمد و به کشورهای درجه
دوم راه میانبر داد تا خود را به صف برسانند، فقط ایرانی ها بودند که همه غرب
دشمنشان بود و نگذاشت تا قیامت کنند و بهشت را برای همه جهانیان هدیه آورند.
اصلا بیائید فرض را بر این بگذاریم که همگان
داوطلبانه، بدون نیازی به اکروبات نیروهای انتظامی، آنتن های بشقابی خود را به
خیابان ها ریختند و خودخواسته راه عبور به اینترنت را بستند، برای این که در هزینه
های عمومی صرفه جوئی شده باشد کامپیوترهای خانگی و انواع تابلت ها را به مراکز
مخصوص سپردند و خود به تماشای رسانه ملی نشستند و هیچ نگفتند که ما هم از تحولات
جهانی سهمی داریم و برای چشم و عقل ما هم رزق و روزی مقدر است.
گیرم حکم الهی شد که اشک مادری که فرزندش کار می کرد،
وبلاگ اعتراضی هم می نوشت، زخمش زدند و کشتندش اشک نیست. گیرم خبر رسید اثر ندارد آه کودکانی که مادرشان زندانی است
چون وکالت زندانیان سیاسی را به عهده داشته
است. گیرم خبر رسید نفرین هزارانی که در
چنبره یک نظام قضاییه ناکارآمد و در اختیار، گرفتارند به جائی نمی رسد و اثری در
کائنات ندارد. اصلا بیائید رضایت بدهیم التماسی
که در جوف هفتاد میلیون نامه پیچیده می شود و به دست حکومتیان می رسد، التماس نیست
بلکه همان طور که دستگاه دولت ادعا می کند
نشانه رضایت مردم است و افزونی آمارش
نشانه افزونی محبوبیت کارگزاران.
با این همه جواب فخرالزمان را چه باید داد که می
گوید این خانه بی قباله اسماعیل آباد خانه
بود، بی این همه داغ و درفش، بی این همه باد و بروت، خانه ای بود و دور پایه های کرسی اش شادمانان بودند و برکتی
داشت خوشی آن. چه برسد که تازه قباله اسماعیل آباد هم که هنوز به نام نشده است،
مدعیان می گویند هنوز راه ها هست که نرفته ایم، این تازه گام اول بود.

طرح هادی حیدری، رنگین کمان
وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق در لحظه هائی باز شد. لاشه اخلاق داشت بوی تعفن می گرفت اما در میان غریو شادمانی مردمی که دیری بود آن لحظه را انتظار می کشیدند و کاخ ها را در گشوده می خواستند و به گمانشان با باز شدن در کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها، به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک و آزادی زندانیان سیاسی، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آمدند و سرود دیو چون بیرون رود می خواندند. به گمانشان بود که زندان ها مدرسه می شوند و شهرها که گورستان شده اند گلستان خواهند شد.
خوش دلان در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی ها از ارتفاع خودکامگی بوده است، وقتی در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، روزی که شاه می رفت، در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و های خود ضرب گرفتند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که در غارت کاخ ها و خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از جنس اخلاق هم دارد به حراج گذاشته می شود.
گمان بود این ذات انقلاب است که چاشنی از شعار و خشونت دارد. یا این خشم انقلابی است که مرگ بر... دارد. پنداشته شده بود این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند ما روزنامه نگاران بودیم، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و با فریاد پرسید "چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم". زن باریک "یکی به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند "حالا زمان این سخن ها نیست، دیو بیدارست.
در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد که چرا "شعار از جلو می آد؟"، این شعار آن روزها عام شده بدان معنا بود که کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد. در گوشه می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت - یا داشت می رفت یا تازه برگشته بود از نوفل لوشاتو - که نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد داغ داغ ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران پلاکاردی در دست داشتند که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود. شیخ هادی غفاری، همان طلبه جوان سیه مو فریاد زد: به جای این کار حرفش را که پای دار گفت بنویسید مگر نگفت "من نوکر امام حسین هستم"، همراهان طلبه جوان خندیدند اما جوان های هدبند چریکی بسته زیر بار نرفتند. اما یکی رضا داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه"، تا دچار اختلاف نشوند..
و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود.
در آن زمان خون و جنون که با زیباترین کلمات مصرف می شد، همان شب های اول، اهل موسیقی و شعر تا صبح زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران ایران مشت شده بر ایوان بسازند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می خواندند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.
در آن میانه آمار جان می باخت، ده تا هزار می شد و هزار در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی شد، هر زیرزمینی سردخانه ای تجسم می شد با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک می آمد و در پستوهایش گونی گونی ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. تخیل و بافته های انقلابی رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود، گناه معصومیتش بود.
تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش هیزم می انداخت. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان بلندتر بود. در آن میان کاوه بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که آن تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای .س عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد، جرمش طلب اجاره خانه بود. و کشت. و فردا شبش بود که آقای .ب که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. و نه در کف بلکه در گردن او گذاشت. و سبیلی تاب داد و به خانه خواهر برگشت. همان جا با وی مصاحبه ای کردیم. یک ریو غنیمت گرفته شده با آرم ارتش شاهنشاهی دم در .
مهندس بازرگان و چهره های نامدار سیاسی ملی، انقلابی، چپ و بازاری که از زندان های بعد از 28 مرداد همدیگر را می شناختند، آن شب ها و روزها مدام در گفتگو بودند برای اداره کشور، و هر صبح حاصل سخنانشان با آب و تاب به مدرسه علوی می رسید. حاج آقا مهدی عراقی خبرها را تصفیه می کرد و سرانجام در دست احمد آقا قرار می گذاشت تا کسی که بنیان گذار انقلاب گفته می شد با خبر شود که عقلا چه اندیشیده اند و عقلا از هیبت شیری که شکار شده بود در حیرت بودند. در چند جای شهر حقوقدانان و کاردانان علم سیاست در این گفتگو بودند. اما در هر هزار گوشه شهرقصه هائی ساخته می شد، شرحی از بدکاری پیشینان به زبان ها می آمد، که نه در شبنامه ها بلکه در نشریات آزاد شده قرار بود منتشر شود. و کسی را در آن شور پروای آن نبود که این ساخته ها، دیر نیست که برگ های پرونده کسانی شود که قرارست بی وکیل محاکمه انقلابی شوند. و شدند و شد آن چه می توانست نشود.
این همه نوشتم که شهادت بدهم که دشمن در درون ما بود و هست. تندروی و تعصب، همان که چشم را بر واقعیت کور می کند، همان که دشمن نادیده را به هزار تهمت می نامد و می خواند. همان که به بهانه ای آدمی را از آدم می گیرد. و این ها در ما بود، در همه جوامع بشری بوده است شاید. این میل به غیبت گوئی و سر در اندرون دیگران بردن، رازهای سر به مهر نشان دادن، بافتن خوب و بد، خوب را به محبان نسبت دادن و بدتر از بد را نثار دیگران کردن. همان که نامش افتراست، همان که بهتان است و همان که تهمتش می خوانیم و همان ها که ژاژ می گویند به فارسی.
می گویند عادتی است که از ناتوانی و ضعف مایه می گیرد، از رشک گاهی، از کینه، از نفرت. گوئیا در همه جای زمین بوده است، گیرم وقتی قانون به میان آمد و تمدن ها بر بنیاد قانون اخلاق مدار ساخته شد، این هم از عادت بهیمه بود و از سرها افتاد، اگر هم نیفتاده باشد چندان که آشکار شود گذار گوینده به محکمه و زندان و جریمه و ضرب و چماق قانون می افتد.
پس اگر در روزگاری که انقلابی در خیابان نیست عادت های باستانی رذل را از خود نگیریم گمان ندارم هیچ زمان دیگر ممکن شود. بزرگی می گفت اگر بستن سیل در توانمان نیست، چشم باز کردن به روی غارت سیل زدگان که مقدورمان هست. اگر از افتادن جنگ در قبیله آن ها که بچه های سبز را بی رحمانه در خیابان کشتند شادمانی دست می دهد، باری دامن گستر شدن موجی تازه از بی اخلاقی و تهمت، آهنگی نیست که بتوان به ضربش رقصید. بی اخلاقی به توجیه مبارزه با ظلم، ظلم مسلمی را به جای ظلمی محتمل نشاندن است.
.
رنگمان پریده بود
6 Dec 2012 9:48 AM (12 years ago)

در آمفی تئاتر دانشگاه سوآز لندن، بعد از مقدمه ای که یکی از استادان مرکز شرق شناسی بازگفت، چراغ ها خاموش شد و فیلمی به نمایش درآمد با عنوان "ده به اضافه چهار"، ساخته مانیا اکبری. کارگردان بعد از نمایش فیلم به سئوالات حاضران پاسخ گفت.
فیلم با لحظه کوتاهی از فیلم ده ساخته عباس کیارستمی شروع شد که یکی از برترین این گونه سینما در جهان شناختهمی شود. لحظه ای بعد امین ده ساله فیلم ده جای خود را به امین چهار سال بعد داد. پسر نوجوان در صندلی عقب خودروئی نشسته، با مادرش کل کل می کند. مادرش مانیا اکبری همان است که در فیلم ده پشت فرمان نشسته بود و با زنانی حرف می زد، می شنید و می گفت تا دریچه ای به روی دردهای قدیمی زنان در جامعه ایران بگشاید. این جا در سکانس آغازین ده به اضافه چهار، امین همچنان با مادر کلنجار می رود.
امین اینک با سبیل کم پشتی پشت لب، نوجوانی است، اما مانیا دیگر مادر جوان فیلم ده نیست، سرطان، جراحی و درمان شیمیائی، موهایش را از او گرفته و صورت آماس کرده اش اول بار که روی پرده می افتد، دیگر برای تماشاگر جای خیال نمی گذارد. ضربه وارد آمده است. این گریم نیست.
نود دقیقه بعد، در سالن خلیلی دانشگاه سوآز لندن، وقتی فیلم به پایان رسید، یکی از حاضران دست زد اما سکوتی سنگین بر سالن نشسته بود و کسی پاسخ نداد تا وقتی با روشن شدن چراغ سالن، حاضران از بهت به درآیند و دست زنند.
باید از این سالن گریخت و رفت بیرون و در باران قدم زد و گذاشت باران روح را جلا دهد و قطراتش از پشت گردن عبور کند و در جان و تن آدمی به گردش افتد. شاید از خیال این تکه واقعیت دور شوی. و شاید هم قطره اشکی را بپوشاند که در صورت ها به راه افتاده بود.
خانم سالخورده انگلیسی که در صندلی جلو نشسته بود، مدتی در کیف و جیب های مانتو دنبال دستمالی گشت و بعد صورت را با دو دست پوشاند، سر را پائین برد و تن را دوبار عقب برد و جلو آورد. او منتقد فیلم یک مجله هنری است.
اما سومین فیلم مانیا اکبری که پنج سال بعد از تجربه وی در فیلم ده کیارستمی ساخته شده، فیلمی سوزناک نیست، غمگین نیست. قصه ابتلای کارگردان به سرطانی جانکاه است، تکان می دهد چون پاره ای از واقعیت های حیات را جلو چشم می نشاند، اما گریه دار هم نیست نمی دانم چرا خانم منقد فیلم چنان کرد.
مانیا وقتی سرطان را در تنش کشف می کنند، چند باری به این و آن می گوید "فکر نمی کردم من مبتلا شوم". این سینمای واقعگرا دست پخت یک زن جوان است، هنرمند جسوری در کار جدال با زندگی است که ناگهان این خرچنگ [سرطان] به جانش چنگ می زند و بخش هائی از تنش را می کند، می نشاندنش چشم در چشم مرگ. و او همان جدال با زندگی را این بار با مرگ و نومیدی آغاز می کند و فیلم ده به اضافه چهار شرح این دیدار و جنگ و گریز است.
نوشته اند عباس کیارستمی به هنرپیشه فیلم ده پیشنهاد کرد که همه مراحل معالجه اش را فیلم بگیرد و بسازد. و شنیده شده که مانیا اکبری از کیارستمی قول گرفته که اگر از آن جدال زنده به در نیامد، او فیلم را به پایان برساند و اگر رهید خودش.
در پرس و پاسخ، همان خانم منتقد می پرسد و کارگردان فیلم جواب می دهد "ما اغلب از زندگی هایمان، سینما می سازیم و گاهی هم از سینما، زندگی مان را. فیلم ده به اضافه چهار، برای من هر دوی اینها بود".
چهل و چند سال گذشته از وقتی برای اول بار، خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد را دیدم. یادم نیست ابراهیم گلستان هم بود یا نه، اگر بود لابد به یاد می ماند. این را در یاد دارم که فرخ غفاری بود و دو عزیز دیگری که الان هیچ کدام نیستند، چندان که فیلمساز هم نیست. اما خوب در یادم حک است که وقتی فیلم تمام شد ما ده دوازده نفر به صورت هم نگاه نمی کردیم. من در صحنه تکرار شنبه ... یکشنبه ... دوشنبه .... آن جذامی که تن رها می رفت، بریدم.
ژاله کاظمی و تاجی احمدی بانی این دیدار، دوربین که وارد سیاه خانه شد، از همان اول تاب از دست دادند. مگر گلستان ننوشته و نگفته بود، همان اول فیلم، که"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود.امّا آدمی چاره ساز است". چاره ما چه بود. شاید از بی چارگی خود چنین حالی داشتیم.
همان زمان نوشتم:
باورم این است که ما ساخته نشدیم برای رفتن به درون و عمق درد، حداکثر توان ما این است که شرح درد بشنویم و اگر گوینده کسی مانند داستایوسکی یا دیکنز، فالکنر یا سامرست موآم باشد، درد همچون خون در رگ هایمان بچرخش می آید. در سینما هم هر گاه چیزی تکانمان دهد به خود می گوئیم فیلم است و به یاد می آوریم که سینما دروغی بیش نیست. اما حالا از خود می پرسم این همه فیلم مستند چرا ما را به حالی نمی برد که "خانه سیاه است" برد. شاید جوابم این است که این فیلم مستند نبود، گرچه در آن هیچ چیز جز واقعیت نبود. کلام و دکوپاژ و ترتیب، انتخاب همه و همه از خانه سیاه است یک اثر هنری ساخته است که نه از دورریزهای حقیقت که از خود خود حقیقت پرداخته شده است. یک اثر هنری است فیلم ورنه چرا در یاد می ماند.[مجله روشنفکر هشت آبان ۱۳۴۴]
و آن چه ننوشتم این بود که بعد از دیدن خانه سیاه است، با همراهی به راه افتادیم در خیابان های [اگر خطا نکنم پائیزی] تهران، چندی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. آن بخش های واقعیت که فروغ برگزیده بود تا در فیلم نشانشان دهد، انگار با ما به راه افتاده بودند، در خیابان ها و کوچه باغ ها. انگار آن تکه ها که از انجیل برگزید و چید و در گفتار فیلم نهاد، در گوشمان تکرار و تکرار می شد.
فیلم خانه سیاه است انگار تنها کاری که با تماشاگرانش نکرد این بود که همه را پا در رکاب به بابا داغی تبریز نفرستاد. گرچه می دانم خیلی ها را در ایران و در جهان متوجه جمعیت حمایت از جذامیان کرد. دکتر راجی بر این شهادت می داد. و البته فستیوال ها و مراکز معتبر سینمائی جهان را متوجه کرد.
بیست و چند سال قبل در سالن سینما فرهنگ، به تماشای فیلمی دیگر. وقتی نمایش فیلم به پایان رسید و چراغ سالن روشن شد، سکوتی حکمفرما بود. آن زمان هم یکی شروع کرد به دست زدن اما تا چند دقیقه کسی همراهی نکرد. در یک ردیف نشسته بودم با مرتضی ممیز، نادر ابراهیمی و دکتر رضا براهنی.
فیلمی که دیدیم "مشق شب" ساخته عباس کیارستمی بود. چراغ سالن روشن شد اما طول کشید تا خودمان را کشف کردیم و از روی صندلی سینما برخاستیم. جلو در مرتضی ممیز به جوانی که نظر او را درباره فیلم می پرسید با دست اشاره به ما کرد و با صدای بلند گفت " نگاه کن رنگ همه شان پریده است...". و راست می گفت مشق شب، کیارستمی، رنگ همه مان را پرانده بود، حتی خود ممیز. انگار هر که فرزندی داشت در آن روزگار جنگ، می خواست خود را زودتر به او برساند و بغلش کند.
دوربین کیارستمی مانند همیشه اش از حقیقتی می گفت، قصد فریب ما را نداشت، فقط همت کرده بود به گشودن دریچه ای برای نگریستن به آن چه رخ در جامعه و در سیستم آموزشی رخ می داد، بی تصرفی در آن. اما نمی گذاشت رو از حقیقت بگردانی، از زیرش در بروی.
وقتی دانش آموزی که مشقش را ننوشته بود و تنبه می شد گفت که آرزویش این است که در کمیته استخدام شود، وحشت در سالن نمایش نشست. پسرک قدرت می خواست و گمان داشت اگر مانند برادربزرگ ناتنی خود کمیته ای شود خواهد توانست انتقام ناله و رنج و شکنج مادر را بگیرد. و این مشق شب ما بود که در دل همان شهر زندگی می کردیم و بچه هایمان به مدرسه می رفتند.
وقتی معلوم شد این یکی از حضور در اتاق دربسته می ترسد و خود بازگفت که چرا. ما دیگر حاضران در سینما فرهنگ قلهک نبودیم. وقتی بیرون آمدیم هم انگار شهر کتش را کند و پشت و رو پوشید. چیزهائی از شهر بیرون زده بود که پیش از آن در چشم نمی نشست.
گمان دارم خیلی ها، به ویژه زنان جوانی که به آموختن فیلمسازی و ساخت فیلم مستند در ایران پرداختند، خیال فروغ شدن در سرشان بود، و خانه سیاه است راهنمایشان.
همه فیلم هایشان را ندیده ام اما به باورم مانیا اکبری کارگردان فیلم "ده به اضافه چهار" جسارت فروغ را دارد، نگاهش هنرمندانه است. فروغ پشتوانه اش سال ها ور رفتن با شعر فارسی بود، نمی دانم پشتوانه خانم اکبری چیست. در فیلم ده به اضافه چهار، موتور محرکه نه فقط درد بلکه هنر است، فیلم یک جوشش هنری است چنان که در خانه سیاه است موضوع نشان دادن جذامیان و تحریک احساسات عمومی نبود.
و به گمانم مانیا اکبری از میان همه آن ها که ازعباس کیارستمی و سینمای انسانی و واقع گرایش اثر گرفته اند، از همه به "صاحب مشق شب" و "خانه دوست کجاست"" و "ده" نزدیک ترست.
در سالن دانشگاه سواز، وقتی فیلم "ده به اضافه چهار" تمام شد انگار مرتضی ممیز، که سرطان در جانش چنگ انداخت و او را برد، بعد بیست و چند سال داشت خبرمان می داد که رنگمان پریده است.

درس های بزرگ از وی برای هزاران
نفر اروپائی و آسیائی و آمریکائی، شاگردان مستقیم و همکاران جوانش در طیف های
مختلف به یادگار مانده است که چه بسا در زمان خود معنا و ارزشش نهان بود.
به جوانان که می رسید انگار وظیفه ای در خود می دید. تندتند شروع می
کرد به سخن. اصرار داشت که زودتر آنان را در جای بایسته ببیند. روزی که ابوالحسن
بنی صدر به عنوان اولین رییس جمهور ایران برگزیده شد، بقال خیابان جم بدون این که
بداند چه نسبتی است بین این معلم و آن دانشجوی جامعه شناسی، به او گفت آقای دکتر
تبریک عرض می کنم، نراقی پرسیده بود مگه چی شده. گفته بود خب دیگه یکی مثل شما
رییس شد.
نگارنده حاضر بود در آشنائی او با دو مبارز
چپ گرای زمان، خسرو گلسرخی و فرج سرکوهی.
وقتی خسرو را دید با آن چشمان سبزآبی، پر از شوق و شور جوانی، آرمانخواه و جدی برایش ساعت ها
وقت گذاشت. در کافه نادری و چند بار قدم زدن در خیابان همایون پشت سفارت بریتانیا،
انگار داشت می دید که پایان کار خسرو در جوانی به کجا می رود که به او گفت تو برو
کلاس زبان فرانسه، سال دیگر همین موقع میریم فرانسه... یک جاهائی هست در
اروپا که ترا روی سر می گذارند. خودت نمی
دانی چقدر فایده داری.
بعد ها شنیدم وقتی دادگاه
خسروگلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون پخش شد، نراقی که در آن زمان در یک کشور
افریقائی بود از همان جا شروع کرده بود به این و آن متوسل شدن و با چه امید و
اعتماد به نفسی قول داده بود که می آید و
مساله این جوانان را حل کند. و این کاری بود که دست کم با دو گروه دیگر کرد و آنان
را از دهان گرگ بیرون کشید. در یک مورد به جای یک زندانی نامه نوشت و تعهد کرد که
هرگز دست به هیچ سلاح گرمی نزند. بعد ها می گفت شوخی کردم سلاح را صلاح نوشتم که
آن نامه را دور بیندازند. و همین ها خشم جامعه آرمانگرای دهه چهل را برمی انگیخت و
علیه وی می گفتند و حاضر به قبول وی به عنوان یک جامعه شناس عملگرا نبودند.
و این همه را در زمانی کرد که
مشهور بود مشاور رییس ساواک است، همان ساواکی که هیچ گاه اجازه نداد که او وزیر
شود. این زمانی بود که بر سر حضور آل احمد، غلامحسین ساعدی، اسماعیل خوئی، باقر
پرهام، احمد اشرف و حبیب الله پیمان در جمع همکاران مرکز مطالعات و تحقیقات، ساواک
آن قدر فشار آورد که نراقی سرانجام برای شغلی در یونسکو داوطلب شد و رفت. اما چه
کسی بود که نمی دانست نراقی در تمام مدتی که کار اساسی پیشبرد پروژه بین المللی جوانان را هم برای سازمان ملل پیش می برد حواسش به
ایران بود.
آغاز دهه هفتاد، احسان نراقی بعد
از سال ها به ایران برگشت و باز در خانه اش گشوده شد گرچه باغچه اش گل نداشت و
پیدا بود که صاحبش سال ها نبوده است. آمده بود و بند کتاب ها و آلبوم ها گشوده،
همان روزهای اول با فرج سرکوهی رفتم به دیدارش. فرج می خواست با وی مصاحبه کند.
اول سئوال که به دوم رسید، دکتر نراقی تور را پهن کرد، شناخت که مصاحبه گر عادی و
خالی از ذهن نیست. هوس کرد با او جدل کند. پس گفت امروز وقتمان کم است بعد هم اول
بیا کمی از خودت برایم بگو.
چند روزی بعد از آن، دکتر
نراقی سخنی شبیه به آن چه درباره خسرو
گلسرخی گفته بود، درباره فرج گفت گیرم دیگر آن امکانات بیست سال قبل را نداشت گفت
به عهده می گیرم که بروم و زمینه اش را درست کنم. اما نگرانش شده. و چند سال بعد
که سرکوهی در تور امنیتی افتاده بود و می
فهمیدیم بال بال می زند، نراقی از پاریس تلفن کرد. هنوز آن نامه تاریخی از فرج
منتشر نشده بود. سخنی گفت که شاید ضرب المثلی است در زبانی. گفت: در شکم نهنگ فرصت
خواب نیست، باید راه فراری جست.
سال ها بعد وقتی به ابراهیم نبوی
برخورد و استعداد او را کشف کرد، و تا سال ها فقط به حرف او می خندید و قهقهه می
زد، درست زمانی بود که نبوی تیغ تیز طنز
را از نیام کشیده بود و می تاخت. و نراقی بود که به او نق می زد و از وی می
خواست منظم شود، پشتکار داشته باشد و در گوشش خواند "نگر تا حلقه
اقبال ناممکن نجنبانی.." این نام کتابی است که بهترین
زمینه برای شناخت احسان نراقی است.
نراقی مگر برای علی دهباشی، مدیر
و سردبیر بخارا، همچون پدر و راهنما و رهگشا نبود. در همه این سال ها و همیشه در
جزئیات مشکلات انتشار کلک و بخارا بود. به هر کس که تصور می کرد کاری می تواند، می
گفت. از اولین باری که دهباشی را دید که جوانی لاغر اندام بود می گفت اگر علی در
اروپا بود الان یک محله به اسمش کرده بودند. وقتی از بی خیالی های دهباشی به احوال شخصیه اش عصبانی می شد می گفت میخواد
شهید کتاب بشه ... بشو اما کسی در این دنیا قدر شهدای کتاب را نمی داند.
انتخاب خوب و شکست بد
زندگیش می توانست در قالب یک
استاد و دانشمند و حتی نویسنده فرانسوی یا سویسی ادامه یابد وقتی که لیسانس جامعه
شناسی در سویس گرفت و رفته بود به دیدار جمال زاده به ژنو. ماه بعدش در آلمان به دکتر یحیی مهدوی که خود در خیرخواهی و علم یگانه
بود برخورد، یحیی خان فرزند حاج امین الضرب و یک پارچه صفا و صدق وقتی دانست او
شوق به جامعه شناسی دارد، معرفش شد به دکتر غلامحسین صدیقی مظهر والائی و عشق به
جامعه و استقامت رای.
چقدر بخت خوش همراه شد در میان
آدم هائی چنین خوش قلب که در هیچ کدامشان جز عشق به ایران و مردمش نبود. احسان
چنان با هوش بود که از این خوبان الگو بگیرد. وقتی رسید به ایران و غلامحسین خان صدیقی را دید می توان گفت زندگی اش دگرگون
شد و باز می توان گفت این انتخاب به سرنوشت همه کسانی که
در نیم قرن بعد در ایران جامعه شناسی خواندند و بر علم الاجتماع همت گماشتند اثر
گذاشت.
در اوج نهضت ملی نفت و دولت ملی
بود و دکتر مصدق بعد از گماشتن امیرتیمور کلالی به حساس ترین پست کابینه اش و
تجربه برگزاری انتخاباتی که چندان راضی کننده نبود می خواست این ستون دموکراسی [که
انتخابات، نظارت بر مطبوعات، پلیس و ژاندارمری برعهده اش بود] به کسی واگذار شود
که هیچ خدشه ای بر شخصیت و صلابت و سلامت وی وارد نباشد. غلامحسین صدیقی آن کس
بود.
از برخورد احسان نراقی با دکتر صدیقی، و کارکرد نامه یحیی
خان مهدوی، کلاس جامعه شناسی دانشگاه تهران مستقل شد و احسان نراقی شد مدرس آن.
دکتر صدیقی وزیر و نفر دوم کابینه ، کلاس دانشگاهی خود را به نراقی سپرد، اما خود
رفت ته کلاس نشست تا مطمئن شود که این جوان خوش سیمای از فرنگ برگشته از عهده به
در می آید. برخی شاگردان از نراقی به سن و سال بزرگ تر بودند.
جوان بیست و پنج ساله خوش پوش و
خوش بیان اگر در سر کلاس و در گفتگو با محصلان جامعه شناسی و مردم شناسی نبود در
پامنار در خانه آیت الله کاشانی بود و عملا شده بود مشاور وی و مترجمش در مصاحبه
ها و ملاقات ها با خارجیان. انگار روزگار او را نپخته به میان دیگی جوشان پرت کرده
بود. همان یک سال پخته شد.
28 مرداد و سقوط دولت مصدق، جز
این که نراقی را نیز مانند همه جوان های آن دوران شکست خورده و پریشان کرد، دکتر
صدیقی را هم همراه دکتر مصدق به زندان انداخت. نراقی به هر در زد تا بلکه برای آن
استاد کاری کند، به دیدار تیمسار آزموده
هم رفت و فقط یک حرف شنید. "برو توبه نامه ازش بگیر که بنویسد مصدق دیوانه مسئول
خرابی ها بوده، دیوثم اگر همین امشب خودم صدیقی را به خانه اش نرسانم". اما
چه کسی بود که جرات داشته باشد به دکتر صدیقی چنین سخنی را منتقل کند.
یک سال بعد لوئی ماسینیون بلندپایه ترین مستشرق و اسلام شناس زمان، با
اصرار دولت ایران برای شرکت در هزاره بوعلی سینا به تهران آمد. او قبول دعوت
دانشگاه تهران را منوط به دیدار با دکتر صدیقی در زندان زرهی کرده بود، نراقی که
بعد ها قصه را از زبان ماسینیون سالخورده شنید یک بار دیگر مطمئن شد همیشه راهی
هست. آن دیدار بی آن که درخواستی شده باشد در وضعیت زندانیان دادستانی نظامی [دکتر
مصدق و صدیقی و دیگران] اثر نهاد.
دومین شکست زندگیش وقتی رخ داد
که همه آن چه در کتاب ها و جزواتشان گفت و مورد عتاب حکومت قرار گرفت آواری شد و
در سال 1356 بر سر نظام پادشاهی ریخت. همه کار را رها کرد و در سال منتهی به فرار
شاه و پیروزی تلاش کرد تا سیل جامعه را نبرد.
در همان آغاز سال پیشقدم آن شد
که گروهی از جوانان و روشنفکران گرد آیند و این "تصمیم مزخرف" حزب
رستاخیز را به چالش بکشند و اعلام تشکیل یک حزب کنند. کسی حاضر نبود فکرش را بخرد
و سال های بعد کسی به نام جعفر بهداد در کیهان تهران مدعی شد سندی در میان اسناد
ساواک یافته است که نشان می دهد جمشید آموزگار به شاه گزارش داده است که احسان
نراقی و جمعی از جوانان روشنفکر منقد قصد دارند یک گروه با نام سام [شاید سازمان
آزادگان میهن] برپا دارند. نگارنده و چند تنی دیگر که با او جلساتی میهمانی وار در
خانه دکتر افراسیابی گذرانده بودیم تازه
بعد بیست سال با افشای این سند دانستیم که همان میهمانی ها در نگاه نراقی کوششی
بوده تا پادشاه را محترمانه از گیر حزب فراگیر رستاخیز برهاند.
دکتر نراقی می خندید. مثل وقتی
که در بازجوئی روبرویمان کردند. مثل وقتی آن سال های دور که می گفتند مشاور تیمسار
نصیری رییس ساواک است و وقتی نخست وزیر وقت به او گفت خندید و پاسخ داد بد هم
نیستم یک عده ای ازم حساب می برند و کار این دانشجوها که در زندانند تسهیل می
شود... با همان لپ های همیشه جنبان گفت شما هم همین را شایع کنید.
و پایان
در التهاب دهه شصت که در همه
جهان جوانان می جوشیدند، نه فقط در پاریس داشتند دوگل را می راندند که در لندن،
واشنگتن، هالیوود، تهران، قاهره همه جا در هیجان بودند. سازمان مللی ها و مدیران
یونسکو چه خوش ذوق بودند و چه خوب دیدند که پروژه جهانی جوانان را به احسان نراقی
سپردند. کسی از او به ذات جوانی نزدیک نبود و کسی به اندازه نراقی خیرخواه این
جوانان نبود.
سزاوار بود که در وطن مالوفش از
جهان درگذرد و همان نزدیک خانه اش جلو بیمارستان جم تشییع شود. عالمی که عمل داشت
گرچه پادشاه که او را می شناخت به اندازه حاج داوود رییس زندان جمهوری اسلامی به
حرف گوش نداد. گرچه شاگرد قدیمی اش که شد اولین رییس جمهور ایران نیز چندان گوش به
او نداشت. اما او حرفش را زد و کارش را کرد.
بعد چهل سال
8 Nov 2012 11:32 AM (12 years ago)

دوست دارم نازنین. چهل سالی هست او را می شناسم
و هر چه از او در خاطر دارم خوش است. شش
هشت ماهی در سال را در این نزدیکی هاست، اما بهار و پائیز ایران را هرگز از دست
نمی دهد. گاهی تلفن می کند از خانه اش در
کوه پایه های مازندران و گاهی در گرمای هوا خبر از سرمای ویلایش در ییلاقات تهران
است که چه خاطرها با هم داریم تازگی آن
باغ را چنان ساخته شبیه به خانه پدری است
با آلاچیق و درخت توتی در میان و کلاغی
های دور باغچه. می نویسد و ترجمه می کند با دقت و حوصله. پیش از آن که محبت کند و نوشته اش را برایم بفرستد در مجلات تهران خبرش
را می خوانم و یا مصاحبه هایش را. گاهی
برایم از نمایش هائی می نویسد که در صحنه تهران دیده، گاه عکس از گالری هائی نقاشی می فرستد که بازدیدشان کرده و استعدادهائی که کشفش شده است. گاه مجسمه ای می خرد از نورسیده ها برایم عالی،
تابلوهائی که خلاقیت شگفت آوری در آن ها هست.
بابت این ها چقدر مدیون او هستم. اما تازگی ها
گاهی در دیدارهائی که دست می دهد آن قدر خوشمان نیست. تقصیر من است می دانم. چند
باری است که وقتی خبر می دهد که رسیده به یوروپ و دیدار میسر می شود بعد از رد و
بدل کردن زعفران و خاوریار سوغاتی، و گاه کاری دستی و تولیدی از داخل، سخن نا به
خود به مسائل سیاسی می رسد. و این زمانی است که تلخ می شود. به منی که می شناسد ریز
متلک می گوید و گوشه می زند. نگفته اما گویا به نظرش همدست ظلالمان شده ام.
این دفعه چهار تا از کتاب های خودش را که منتشر
شده آورده بود همه روشنگر و خواندنی. لذت می بردم و ابراز خوشحالی می کردم که کتاب
هائی چنین منتشر می شود هنوز. اما رفیق
شفیق من موافقت نداشت بهتر می دید که سیاهی ها و تبه کاری اه بگوئیم و حواس همه جمع باشد که کار را یکسره کنیم. کلامی رد و بدل
شد از انتخابات آینده چنان غضبناک برخورد کرد که ترسیدم. معتقد بود در زیمبابوه که
سخن گفتن از انتخابات معنا ندارد. اشاره ای به دوم خرداد کردم
"حماسه" را "خرناسه" گفت جمله ای از آقای خاتمی نقل کردم صفت تندی به ایشان و همه اصلاح طلبان داد که از
کوته فکری است که کسانی هنوز به سید خندان دلبسته اند. از تاج زاده گفتم، متهمم
کرد که جوزده شده ام و هنوز فکر می کنم هر که زندان رفت، طاهر شده است.
در یک کلام، دوستم ناامید است و من امیدم را از
دست نداده ام. تا این جا فهمیدنی است. دلم نمی آید متهمش کنم که یک ماسک خریده که وقتی وارد محروسه جمهوری اسلامی می شود بر
چهره می زند، و وقتی از آن دور می شود،
برش می دارد. اما دیگر نمی دانم وقتی چنین بدلگام است ماسکی بر چهره دارد یا
وقتی پائیز و بهار می رسد و از تلفن صدایش
را می شنوم . وقتی با غضب سخنی می گوید که معنایش این است که حتی اگر احتمال حمله
نظامی و تجزبه هم باشد بهترست از ادامه وضعیت
فعلی، آیا ماسکی بر چهره دارد یا وقتی با کدخدای محل ویلایش حرف می زند، یا با
مسئول بازبینی کتاب در وزارت ارشاد. می دانم که او با علم و تعمد ماسک برنمی دارد،
دوست من ریاکار نیست. اما به گمانم عادی شده است این گونه سری با سکندری و دلی با
دارا داشتن، بخشی از زندگی شده است. دیگر نامش ریاکاری نیست. نوعی رادیکال وجدانی
است.

یک چیز را هم نتوانسته ام درک کنم. از مواهب
حضور در زادگاهمان، که سزاوار آن است، آیا
لذت نمی برد. اگر می برد چگونه است که به این راحتی به ویرانی رویاهایش رضایت می
دهد. به قاعده باید به او غبطه بخورم اما چطور. او که این همه ناراضی و خشمگین
است. هیچ راهی هم نیست که وارد مقولات گزنده نشویم. به هر واردی گذر می کنیم
خاردار است و چیزی در آن است که ما را در برابر هم قرار می دهد بعد از چهل سال
دوستی.

طرحی از توکا نیستانی
نویسنده بر این گمان است که این دور از جنگ ماهواره ها و خدمات ماهواره ای
پایان می پذیرد. با نثار دلار بیشتر به چین و
ماچین، و شاید هم اروپائی ها و باز
هم هزینه کردن برای چشم و گوش مردم که
باید بسته بماند. اما جنگ آخر نیست و وای اگر از آستین علم چیزی به در آید که راه
تکثیر دروغ ببندد و متنبی ها [پیامبران دروغین] را رسوا کند، گرچه همین الان هم به
علت دسترسی جوانان به بزرگراه مجازی خیلی زود دروغ و راست ها خود را نشان می دهد. و
هم بر این باورم که تقلید صدای اصلاح طلبان و وانمود کردن این که در جست و جوی
راهی هستند برای با خبرشدن از دردهای ساکنان
اوین، برای کسی که بوسه بر گونه سعید مرتضوی می زند، بومرنگی است که بر پیشانی
فرستنده خواهد نشست. دیر پیام دوم خرداد را شنیده است. ,
[][][]
بهار سال 1376 جدا از تمام جدل هائی که در اتاق های قدرت جریان داشت و
گفتگوهائی که بین نفرات اول و دوم کشور می گذشت و جلسات شبانه و روزانه که بین اهل
سیاست در جریان بود، وزارت اطلاعات علی فلاحیان هم بنابه وظیفه و ماموریت مشغول
جمع آوری آمار و نظرسنجی از این و آن شده بود. به شرحی که پیش از این آمده است
کسانی مانند سعید حجاریان، داریوش فروهر، عزت سحابی، با تجربه ها و استادانی شناخته شده به جلساتی فراخوانده شدند
تا با گروهی – نه فقط یک مامور یا یک
دستگاه ضبط - از کارشناسان وزارت اطلاعات
گفتگو کنند.
نگارنده این مقاله چنان که قبلا هم شرح داده شده توسط رابط وزارت اطلاعات
با مطبوعات به هتل هما فراخوانده شدم.
معمول شده بود از چندی قبل این قبیل بازجوئی ها در هتل صورت می گرفت و گفته می شد
از جهت حفظ احترام و موقعیت هاست. از قرار در هر هتل بزرگ تهران هم چند اتاقی برای
همین منظور معین شده بود. بار اولی که به چنین جائی فراخوانده شدم کمی هم وهم و
وحشت گریبانگیر شد اما دفعات بعد عادی بود چنان که آن روز از مجلس ختمی می رفتم و
کراوات هم بسته بودم و لزومی به گشودن آن ندیدم . اما چندان که وارد شدم، آن جا را
یک سوئیت یافتم و ده دوازده نفری مشغول میوه خوردن. دانستم که قضایا فرق دارد.
سعید امامی – که در آن زمان نمی دانستم اوست و بعد از زبان معاونش دریافتم -
اداره کننده جلسه بود و همو در جاهائی
کلافه شد و به قدم زدن در اتاق افتاد. خلاصه سئوال اصلی این بود که ناطق نوری بهترست یا خاتمی. همه حاضران در آن
دیدار هتل هما از آماده نبودن جناب خاتمی و گفتگوهای آن روزها
و تفاهمی که بین یک عده – و نه همه - اعضای کابینه هاشمی با جناح چپ سابق به
پایمردی غلامحسین کرباسچی و عطا الله مهاجرانی شکل گرفته بود، خبر داشتیم. من در آن جا بسیار سخن ها گفتم که بعد ها نادرست
بودن آن آشکار شد و برخی تحلیل ها کردم که نادرست نبود. از این جمله وقتی که گفتم
بهتر آن می بینم که اگر قرار فضای باز است به دست آقای ناطق صورت پذیرد. این جا
بود که طاقت آن مرد شیرازی که تسبیح تند می انداخت طاق شد و با صدای بلندتر گفت
یعنی ... یعنی تو می خواهی ما باور کنیم
که تو می روی پای صندوق و آن وقت به آقای ناطق رای می دهی.
با این که بار اول بود در آن روز که پرده ادب کمی بالا می رفت و
"تو" در کار می آمد اما خونسردی خود را نگهبان شدم و شاید با لبخندی
گفتم شما از من نپرسیدید رایت به چه کسی است که ... من معلوم است که به آقای خاتمی رای می
دهم اما پرسیدید کدام را به مصلحت می دانم ...
حرفم را برید و گفت خب چرا... به صداقت گفتم چون تصور می کنم شماها طاقتش را
ندارید و درگیر می شوید و دیوار بر سر ما خراب می شود. این دفعه یکی دیگر از
حاضران پرسید مگه قرار است چکار کنید که ما طاقت نمی آوریم. مگه نه که خاتمی هم یک وزیر
سابق است مثل ناطق....
چهار سال بعد، به شرحی که پیش از این
نوشته آمده در زندان اوین با مصطفی کاظمی نفر دوم سعید امامی که او نیز از یک سال
قبل زندانی بود، مجال گفتگویم افتاد.
نشانی دیدار هتل هما را داد و گفت دیدید آن طور که گفتید نشد و ما زندانی شدیم
دیوار سر ما خراب شد، اون از سرنوشت حاج سعید و این هم از ما که حالا می خواهند حلق آویزمان
کنند. در زمان این گفتگو زمان به
تندی ورق خورده بود . از جمله با شروع پاکسازی در بخش های مختلف حکومت، گروه
تندروهای و حلقه ای که به حلقه سعید امامی
معروف شده ترورهائی را برنامه ریزی کردند، پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری،
جعفرپوینده و چند تن دیگر را به خشونت کشتند. اما
شناخته و دستگیر شدند، رهبرشان در زندان خودکشی کرد و با افشای راز آن ها و
خنثی شدن طرح های دیگرشان برای ترور محمد
خاتمی ، دکتر مهاجرانی و عبدالله نوریبی نتیجه ماند. زمان به سرعت گذشته بود،
مقاومت جناح راست برای شکست اصلاحات، کشور
را به بحران داخلی نزدیک کرده بود، اما در
چنین حالتی دولت اصلاحات در صحنه بین المللی کاملا موفق عمل می کرد و توانسته بود تمامی
موانع و تهدیدها را مرتفع کند و ایران را به بازیگری در میدان جهانی مبدل سازد، در
دولت دوم آقای خاتمی – که او خود علاقه ای به نامزدی در آن نداشت اما به زور کسانی
همچون ما رضایت داد – اقتصاد رونقی گرفته و با کاسته شدن از سرعت توسعه سیاسی که
به نظر رسید بدنه حاکمیت تحملش را ندارد، کوشش بر این بود که نهادهای مدنی و
شوراها پاگیر شود و درگیری ها به حداقل برسد.
از همین رو نویسنده این سطور، همان روز گفتگو با معاون سعید امامی در سالن
انتظار زندان اوین، وقتی به تخت خود در اتاق 99 سالن پنج بند 209 برگشت، به اشارات مبهم و تنها به
قصد یادآوری به خود، در دفترم ابراز شادی کردم از روند روزگار و از این که تندترین
و سخت گیرترین مخالفان اصلاحات هم همدل شدند. گمانم این بود که با زندانی شدن همزمان آقای عبدالله
نوری در یک طرف، ما پنجاه روزنامه گار در سوی دیگر و بیست تن از حلقه یاران سعید امامی در همان
نزدیکی ها، خطر از سر مردمی که زندگی بهتر می خواستند گذشته بود. در زندانی که
دیگر از جدل های دهه شصت کسی در آن نبود و جز جناب امیرانتظام [ که همه از وی به
احترام یاد می کردند] از قدیمی ها نشانی نداشت و این خود حکایتگر بسیار چیزها بود،
باور داشتم که حکومت لقمه اصلاحات را هضم کرد، گیرم در روند اول تندی و تیزی های
نخستین گرفته شد و هزینه اش هم زندان ما، و
حالاست که قافله به راه افتد به سوی دشت های خرم. مگر نه آن که دانشجویان اصلاح
طلب که در هر بند اوین بودند شب ها با صدای رسا سرودی همه امید می خواندند. مگر نه
این که در شب های دیجور زندان هم از جمع ما زندانیان عقیدتی، از سلول شمس تجوید
قرآن مجید به گوش می رسید و از سلول نبوی ترانه های مردمی و از سلول های انفرادی
دانشجویان شعر شاملو و ای ستاره ای ستاره ... به گمانم جای شادمانی داشت. کاری که
امیرکبیر و مصدق و صدها اصلاح طلب و نوگرا در طول دویست سال اخیر نتوانستند
بپیمایند، اصلاحات به حمایت مردم پیمود. جا داشت در همان زندان هم جشن بگیریم که
می گرفتیم شب ها.
اما درست وقتی سعید حجاریان - جانباز اصلاحات، که مرگ را دید و از جهانی دیگر برگشت - به صدا آمد، قاتل
خود را بخشید و از امید گفت و از آینده،
درست زمانی که خاتمی – که هیچ گاه صفت قهرمان اصلاحات و سردار دوم خرداد را نپذیرفت
و هر بار تاکید کرد که ما مولود رای مردم در دوم خردادیم – این را جا انداخته بود
که هیچ کس را حذف نباید کرد. وقتی در دنیا صلای گفتگو در داده بود و جهان صدای وی
را به عنوان خبرخواهی و نیک اندیشی ایرانیان تحسین کرد، در درون خانه هم همین را
می پسندید. همو که از سران جناح راست یکی
را به مشاورت رییس جمهور برگزید، یک کلام جز مدح رقیب خود نگفت، کسی که تا جلو در به استقبال آقای عسگراولادی و هیات
موتلفه می رفت، همو که در تسلیت اسدالله لاجوردی هم وی را خادم انقلاب خواند و اشک
جوانان اصلاح طلب را در آورد، و گاه چنان نرمی با دشمنان کرد تا الگوئی نهاده باشد
که دانشجویان نپذیرفتند. آری در همین زمان دیدیم که جناح رقیب به هیچ کرشمه طلب
قدرت به هر قیمت را رها نمی کند تا به کاری دیگر در آید. در پاسخ نامه تهدید نظامی و کودتا علیه دولت اصلاحات که
فرماندهان سپاه بی ترس از فرمانده بزرگشان نوشتند و امضا کردند، خاتمی فروتنانه به گفتگو با سرداران رفت و حاصلش سپردن نیروی انتظامی به دست سردسته امضا کنندگان آن
تهدید نامه بود، باقر قالیباف شد فرمانده ای جوان پسند و شد. و چنین بود سلوک
اصلاحات .. و چون نیک بنگری شرایط جهانی هم مساعد بود. اروپائیان یکسره راه دوستی
گرفته بودند و ایران مانده بود با دشمنی به اسم اسرائیل که دشمن انتخابی اش بود.
انتخاب دوباره دموکراتی به خیرخواهی بیل کلینتون در آمریکا نوید دنیای بهتری می داد.... اما خود غلط بود آن
چه ما می پنداشتیم.
گذر چند سال از آن زمان نشانمان داد که این همه که زیبا دیدیم در چشم گروهی که
از قرار نظر رهبر جمهوری اسلامی هم به
آنان بود، چندان زیبا نبود. آن ها نهادهای مدنی را تهدید می دیدند، آزادی بیان را
دشمن اسلام می دانستند، از فرهنگ اعدام خیابانی قصد رهائی نداشتند. همه فرصت هائی
که اصلاحات ایجاد کرد در نظرشان لازم بود تا
کشور را به اختناق بازگرداندند.
همان ها که حاضر نبودند دقیقه ای بی دشمن زندگی کنند، همان بحران زی های که در بهار و آرامی، مرگ خود را می دیدند. همه
مهرورزی دومی خردادی ها را به حساب ضعف
خود اصلاح طلبان و قدرت خود نوشتند. و از روی نسخه کیهان و رسالت مشق می کردند که
نوشته بودند "به هر قیمت [کذا، به هر قیمت] باید کاری کنیم که مردم خاتمی را
بی عرضه بخوانند و این ها را ناتوان از اداره کشور و با پوست و گوشت و خون [کذا]
خود دریابند که انتخابشان در دوم خرداد خطا بوده و باید به نظر ولی احترام می
گذاشتند و نام همان را در ورقه های رای می نوشتند که گفتند نظر به اوست". بر
اساس این سرمشق چنان صحنه آراستند که می
خواستند. روز رفتن دولت خاتمی چنان جشن گرفتند که در نیمه شعبان چنان نکرده بودند.
رئیسشان فریاد برداشت "می فرمودید صدای دوم خرداد را باید شنید، شنیدیم ها ها
ها" و از دهان کسی که در نظرشان
عروسکی توده فریب بود، شنیدیم که یک ماه بعد از اصلاحات، در جلو کاخ سعدآباد گفت
"ما مشغولیم تا عفن این آقایان را جمع کنیم". یعنی اصلاحات را. و چنین شد که شد.
[][][]
این همه گفتم تا خلاصه بگوئیم: دوم خرداد پیامی داشت. سخنی داشت از دل جامعه. هر کس به وسع خود و به اندازه فهم
خود آن سخن شنید. اما این پیام اینک با
گذر پانزده سال می توان گفت یک چیز بیشتر نبود. مردم می گفتند بس است خشونت، بس
است دشمن، بس است جنگ طلبی، بس است روی کریه، بس است گریه مدام کمی هم سهل بگیریم بر
خود و بر جهان. ما نیز آدمیانیم، کمی هم تحمل کنیم. کمی شادی تقسیم کنیم. ما را چه
به طالبان، ما را چه به این جماعت تازه که متحد و یار ما شده اند.
انگار در دوم خرداد، نوبت به نسل
زندگی رسیده بود، نسل زندگی پیام خود را بعد از نسل انقلاب و نسل جنگ در سرود و
ترانه دید. و ما را بگو پنداشتیم پیران انقلاب و جنگ دیده برای قدرت خود هم شده و
برای حفظ آرمان های خود هم شده این صدا را می شنوند، به آن خوش باش می گویند، ما
را بگو گمان کردیم حضرات پیام به این خوش آهنگی را البته که به انقلاب و ریختن
مردم در خیابان و خونریزی و فریاد ترجیح خواهند داد، کیست که نوازش را به سیلی
ترجیح ندهد. اما نگو برخی گوش ها به برخی
صدا ها بسته است. برخی ناپالم را نمی گذارند بروند سیزده به در، برخی باور کرده
اند که پیروزیشان رقصیدن با سر بریده است. یکی گفت در کوچه ما دوره گردی هست که جز ناساز نمی خواند و جز ناسزا نمی داند
و بازارش رونق فراوان دارد. که این جا به ساز و سزا نیست. پس تا نشان دهند که به
قول سردار سعیدی چیست انتخابشان رای به کسی دادند که پنداشتند شپش در تن دارد و
مدت هاست رنگ صابون ندیده است. انتخاباتشان نه عقل دوررس، نه تدبیرمدن، بلکه کاپشن
سفید رنگ رفته بود. پس تا روی اصلاح طلبان را کم کنند در میان نامزدها گشتند و در
عملیاتی پیچیده کسی را برگزیدند که بهتر دشنام می داد و چیزی برای از دست دادن
نداشت.
اما خطا بود انتخابی که کردند. هشت سال از دست رفته، همه تنبه می جویند
نمایندگان ولایت فقیه کم مانده ادعا کنند رهبری با این رای موافق نبود از اول،
جناح راستی که همین چهار سال قبل هم در جلسه علنی مجلس دسته راه انداختند و اعدام
اعدام کردند هر روز مصاحبه می کنند تا به همگان برسانند که موافقتی با معجزه هزاره
سوم ندارند. نویسنده آن کتاب هم به خانه خزید و رسما اعلام داشت که دیگر از این
گونه داوری ها نمی کند. و اینک که خرابی از حد گذشته، انتخاب 84 جسارت آن یافته د که تیشه به ریشه نداشته بزند، یخ و یخدان را با هم برگردانند. طرفه آن که باورش هست در این
هنگامه دستگیری وجود دارد. و آن دستگیر نه امام زمانی است که به نامش ابتدا کردند
و نه جمکران که به تولایش آمدند و میثاق دوستی نوشتند و به آب زلالش روان کردند،
بل امیدشان به پذیرفته شدن در کاخ سفید است. خوب دقت کنید به سخن های اخیر. آن چه را به اصلاح طلبان نسبت می
دادند و نادرست بود اینک خود به کار آورده اند. می کوشند قهرمان آشتی با آمریکا
شوند و باورشان هست به همین یک کرشمه، کارشان راست خواهد بود.
امید دارند و چنان که در خبرها آمده در آستانه سفر آخرین به نیویورک به دیدار مراد
همشهری آقای مشائی به کرمانشاه هم رفته، اذن گرفته اند و لابد در آینه دیده اند که
بختشان از کدام سو بلند است که هتل وارویک منهتن را جمکران تازه گرفته اند.
و دستگیر دوم به گمانم اهمیت بیشتری دارد. آنان به تفسیری تازه از رای دوم
خرداد رسیده اند. دریافته اند که اگر رای مردم در دوم خرداد 76 نبود و اگر آن رای
برخی را از خواب نپرانده بود ممکن نبود، حکومتگران بام غلطان هم به دست آنان نمی دادند چه رسد به ریاست
جمهوری. با دریافت این واقعیت بعد هفت سال
که مردم را "خار و خس" دیدند و تصور کردند مردم فقط همان ها هستند که می توان
ساعت ها دنبال خیرات رییس دواندشان و در گرما و سرما منتظر نگاهشان داشت، و می
توان همه کاری به اسم آن ها کرد. به این باور رسیده اند که می توان مطابق سرمشق
دوم خرداد مشق کرد. تاکنون آماده به فداکاری در راه سعید مرتضوی بدنام ترین قاضی
بدترین دوران قضاوت اسلامی [زمان ریاست محمد یزدی] بودند اما حالا آقای احمدی نژاد مصمم به دیدار از اوین و گزارش
دادن از نحوه اجرای عدالت به مردم و رهبر ایران شده است.
این نیست جز حاصل مکاشفه ای تازه برای تفسیر رای دوم خرداد. که باید در جواب چنین فریبکاری
گفت کعبه دور است اما حاجیان نزدیک اند. گزارش از عدالت اعمال شده می خواهید از
قربانیان سعید مرتضوی بپرسید که همه نزدیک اند.
و این همه گفتم تا بگویم احمدی نژاد حاصل رای دوم خرداد مردم بود که تغییر می
خواستند، غلطش شنیدند، نادرستش تحلیل کردند بزرگان و خودش هم چندان پرت بود که
نشنید. بعد هم، آن ها که راه فرار می
جستند، فریب نادانی کسی را خوردند که اینک بعد از هدر دادن پانصد میلیارد دلار سرمایه
ملت، گشتن گرد جهان ، از نادانی به در آمده و می خواهد آن پیام را بشنود. پیامی که
موجب شد در خرداد 84 همای سعادت بر سرش بنشیند. اما دیر است.

وقتی خبر از گسترش فیلترینگ و پارازیت و سانسور می رسد تازه آدمی در می یابد چشم و گوش مردم چقدر نزد حاکمان ارزشمند است که برایش این همه زحمت و بدنامی را بر خود هموار می دارند. و از همان زمان است که آدمی درک می کند که دعوا کجاست. دعوا بر سر آگاه نشدن ماست ورنه همان آیه شریفه مبنای عمل می شد که بر بالای دفترچه انشای ما بشارتمان می داد به شنیدن قول های مختلف و برگزیدن بهترین آن ها معلم فقهمان می گفت یعنی تو شعور داری و شعور ترا خداوند شاهد است پس تو حق انتخاب داری، پس کسی حق ندارد در چشم ها و گوش های ترا ببندد. اما آینه خانه را چه کنیم.
تا پنجاه سال قبل هم در داخل مجموعه سلطنتی ارک تهران، اتاقی بود به آن می گفتند آینه خانه. حتی در سال های چهل و دوران وزارت دارائی جمشید آموزگار مدتی این اتاق مقر مهدی معتمدی مدیرکل دفتر وزارت دارائی بود. چرا این اتاق آینه خانه نام داشت، حکایتی دارد. اول بار این نام در زمان ناصرالدین شاه به آن گوشواره رو به قبله .عمارت باب همایون داده شد و همین طور به نام ماند
ناصرالدین شاه زمانی گفته بود آینه خانه جائی است که آن جا عقاب پر می ریزد. بیرون آمدن از آن اتاق مانند گذر سیاووش از آتش یا چیزی شبیه به پل صراط بود. اینکا ب نظرم می رسد که اوباما و میت رامنی به آینه خانه می روند همان جا که قذافی و صدام رفتند و زنده به در نیامدند. به نظرم بشار اسد و محمود احمدی نژاد هم دارند به آینه خانه نزدیک می شوند.
دکتر طلوزان حکیم فرانسوی شاه، در بازگشت از یکی از مرخصی هایش، یک آینه به قبله عالم پیشکش داد، این آینه اتاقی را که بین محل کار شاه و آبدارخانه بود، آینه خانه کرد. آینه دکتر طلوزان وقتی گشوده شد نظر همه را جذب کرد چرا که صافی و واقع نما نبود، اعواجی داشت که مقعر و مهدبش می کرد و در نتیجه آدمی در آن معوج به نظر می رسید. قدش کوتاه و کله بزرک می شد، صورتش دراز و دریده. چند روز اول آینه را تکیه به دیوار دادند و شاه و درباریان در برابرش می ایستادند و به آن می خندیدند، یعنی به خود. بعد امر فرمودند همان جا نصب شود و هر از گاه وزیری، حاکمی، امیری را به آن اتاق می بردند و از تماشای وی مفصل تفریح می فرمودند و درباریان هم در این تفریح شریک می شدند.
با گذر ایام چند آینه دیگر از همان قبیل هم به اتاق اضافه شد و کم کم درش قفل شد و کلیدش رفت در جیب مفتاح الملک کلیددار و بی اذن همایونی رفتن به داخل آن میسور نبود. گاه قوروق می شد و درباریان می فهمیدند شاه اجازه داده اهل حرم و محارم هم به آینه خانه بروند تا دلشان باز شود. آینه خانه بی آن که نمایشی در کار باشد و یا کریم شیره ای احضار فرموده باشند و یونس ماهی لودگی کند و اخترخمانی مسخرکی، خود به خودی اسباب سرمستی بود و صدای خنده از آن بلند.
شاه قاجار که اهل معنا بود گوئی در خدمت علما سخنی از این آینه رانده بود و یکی از علمای نامدار گفته بود این آینه عاقبت است، در آینه عاقبت یک کجی و راستی هائی هست که به چشم سر نمی نشیند، در ذات است. اعوجاج در ذات. شاه را از این تشبیه خوش آمد و کم کم در این مباحث چه بس سخن ها رانده شد. چنین بود که آینه خانه آئین نامه ای یافت تا حاضران بدانند کسی که به آینه خانه درآمد همه عیوب نهانش جلوه می کند و از پرده بیرون می افتاد. آینه دکتر طلوزان عیب نما بود. کم کم این مثل سایر شد. می گفتند آقا مستوفی الممالک که به آینه خانه نمی رود، این یک معنا داشت، و وقتی گفته می شد مشیرالدوله دو بار به آینه خانه رفت و محترم به در آمد، به معنای دگر.
آینه خانه بود تا قبله عالم را مانند تمام آدمیان دیگر عالم، نوبت به پایان رسید و تیر میرزا رضا کرمانی به خاکش انداخت و نوبت به فرزندش مظفرالدین شاه رسید. دیرزمانی دارالخلافه سیاهپوش بود و جنازه شاه شهید در دهانه سبزه میدان و مردم دورش عزادار تا نحس زمان گذشت و شاه جدید از تبریز رسید و سنگ قبر آماده بود و شاه بابا دفن شد و درخزانه ها گشوده شد و درباریان تازه به خیال گنج یابی به جست و جو برآمدند از جمله در آینه خانه گشوده شد.
درباریان سابق به خیال آن که شاه جدید دلش باز شود روزی وی را با مقدماتی به آینه خانه کشاندند. اما چندان که پرده ها افتاد و شمعدان ها روشن شد، شاه خود را خمیده و پیچیده، کج و معوج، مثل لک لک با گردن دراز و یا مثل نهنگ لهیده و یله دید به فغان آمد و فریاد یا الله سر داد و سرید زیر عبای شیخ بحرینی گریان کنان که خدا نیاورد. فریاد و فغان از درباریان بلند شد و همان شبانه جام های آینه را شکستند و حتی به استدعای برخی از اهل حرم که طالب آینه فرنگی بودند وقعی ننهادند و فرمودند شگون ندارد.
یکی از فضلای زمان گاه به دربار می رفت اهل جفر بود و طلسم گشائی می دانست، سرکتابی باز می کرد و دعائی می خواند وقتی این حکایت را شنیده بود در دفتر نوشت "آینه دکتر فرنگی، عیب نمای ذات بود. کس تاب آن نداشت." و باز در دفتر خطی خود میرزا ضبط است که نوشته "کاشکی هیچ پیرهنی بر تن عادت های آدمی نبودی تا زشت و پلیدش به چشم آید، شاید چاره شود". ابراهیم گلستان در ابتدای فیلم خانه سیاه است نوشته و گفته دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است".
حکایت آینه خانه از آن رو شنیدنی است که در این آغاز قرن بیستم، که فوران اطلاعات و انفجار دانائی ها چنان کرده است که گویا هیچ چیز قصد پوشیده ماندن ندارد هنوز هستند کسانی که از ترس ظاهر شدن اندام ناساز خودشان یا بهتر بگوییم نگران از قضاوت مردمان درباره اعمالشان، از آینه خانه پرهیز دارند.
ماهواره ها، بزرگراه اطلاعاتی، شبکه های به هم پیوسته اجتماعی، کبوتران نامه رسان بادپیما همه هستند اما باز هم هزاران تن در کار پرده پوشی هستند. و پرده پوشی واقعیت ها در این عصر به دو گونه است. یکی ارسال پارازیت و فیلتر کردن راه های عبور در بزرگراه های اطلاعاتی، اما از آن مهم تر خاک پاشیدن در چشم حقیقت. یعنی هزار شعبه ساختن و شروع کردن به جعل، هزار شعبده به کار انداختن و نیمه پنهان و آشکار ساختن. هزار ترفند در کار آوردن تا بلکه جهانیان را معوج و زشت نشان دهند شاید در آن میان اندامشان راست بنمایاند.
این جنگ آینه داران تا کجا می تواند ادامه یابد. صدای قهقهه از آینه خانه می آید. این صدای آن هاست که ناسازی اندام خود را باور ندارند. و ناگهان به صدای تیری صدای هق هق گریه می آید. این صدای آن کس است گوشه ای از ذات خود را به چشم دیده و تاب نیاورده است. و صدای دیگر جام هاست که می شکنند مبادا راست گفته باشد. آینه چون نقش تو بنمود راست
ااسلحه نرم . کار علی شافعی
/
جنگ ایران و عراق بعد از هشت سال، هر
دو طرف را به بن بست رسانده بود و دانسته
بودند که فقط دارند به نفع دشمنانشان کار می کنند و سرمایه نسل ها را به هدر می
دهند. در ایران، در ذهن جامعه شهری، این جنگ
در بن بست بود، گرچه توده روستائی و حاشیه نشین شهرها، هنوز با فرمان آیت الله
خمینی سرودخوانان به جبهه هایی می رفتند که دیگر حداقل امکان پشتبانی در آن ها
نبود. در چنین وضعیتی وقتی، گزارش و درخواست پشتبانی محسن رضائی،
اعلام نگرانی میرحسین موسوی از خالی بودن صندوق دولت و صحنه گردانی هاشمی رفسنجانی
کار را به جائی رساند که عصر 27 تیر ماه
1367 از رادیو اعلام شد دولت ایران قطعنامه 598 شورای امنیت را پذیرفت. جامعه شهری ایران نفس راحت کشید، گرچه جوانانی
که در جبهه ها بودند تحت تاثیر شعارهای هشت ساله و بر بالای جسد برادران و
دوستانشان، رغبتی به پایان بی پیروزی جنگ
نشان نمی دادند. آنان با ساده دلی گمان داشتند نباید بی وعده الهی و بی محقق شدن
شعار "گذر به قدس از کربلا" به خانه برگردند.
شب اول بعد از ابراز خبر پذیرش آتش
بس، در جبهه ها گفتگو و عزاداری بود، و در جاهائی مقاومت و حمله های انتحاری چند
نفره، تا فردایش که نامه آیت الله خمینی از
رادیو پخش شد و به گوش جبهه ها رسید. نامه "پدر پیرتان هم گریست" که در
تاریخ به نامه جام زهر مشهور شده است. ادبیات کاربرد غریبی یافت و دیگر جای انکار نگذاشت، پس همزمان با خالی شدن
جبهه ها از سربازان و افسران شهرنشین، نوجوانان و آن ها که رغبتی به بازگشت به
روستاهای ساکت و بی هیاهوی خود نداشتند، در سنگرها ماندند و نوحه خواندند و
گریستند. در برابر آن ها زندگی نامعلومی قرار داشت که تصویرش روش تر از زندگی در
جبهه نبود.
کمتر از یک هفته بعد از آن شب نوحه خوانی و اشک، ناگهان خبر رسید که دشمن پیمان شکسته و از چندین نقطه مرزی – بیشتر در
حدود کرمانشاه و اسلام آباد – به ایران حمله آورده است. این که باید پوزه عراق و
صدام را به خاک مالید به سرعت همه گیر شد.
طرح مجاهدین
مجاهدین خلق با برنامه از پیش توافق
شده با عراق، حمله ای را برنامه ریزی کرده
بودند. این توافقی بود که ابریشمچی و طارق عزیز قرارش را شش سال قبل، پیش از انتقال مجاهدین خلق از پاریس
به عراق امضا کردند. بر اساس آن باید عراق وقتی جنگ به هر شکل پایان می گرفت به مجاهدین مجال
دهد و حمایت کند [از جمله با بمباران مرزهای معین] تا به داخل ایران نفوذ کنند و به تصور خود حکومت جمهوری اسلامی را براندازند.
به گمان آن ها با پایان جنگ، جمهوری
اسلامی دیگر موجب و بهانه ای برای بودن نداشت و به تعبیر فرمانده شان سیب گندیده
ای بود، فقط باید مجاهدین درخت را می تکاندند [سرقت از تعبیر مشهور
استالین]. مجاهدین چنین ماده ای را در قرارداد نخستین با دولت عراق گنجاندند
تا مبادا در پایان جنگ به سرنوشت طالبانی
دچار شوند [یعنی با پایان مخاصمه دو دولت، بر سر آن ها معامله شود، چنان که در 1975 با
توافق شاه و صدام ، ملامصطفی بازرانی بندی شد] . و چنین بود که راهی شدند.
مجاهدین نقشه راهی داشتند و اهدافی، و تجهیزات نظامی کافی، افرادشان را هم از سراسر جهان در همان هفته بعد از اعلام
آتش بس فراخواندند، حتی اعضا و نیروهای
مساله دار و ناراضی هم به شنیدن پیام "جنگ سرنوشت رسیده، فروغ جاویدان
تابیده، حسینی هستید یا یزیدی" که مسعود رجوی سرداد، کار و زندگی را در اروپا
رها کرده و خود را به پایگاه ها رساندند، بعضی ها
حتی یادشان رفت که می دانستند قرارست گوشت دم توپ شوند. در عراق هلهله اینان به گوش فلک رسید چرا که با سخنرانی حماسی و
رزمی مسعود رجوی معلوم گشت ظرف 23 روز در تهران خواهند بود و حتی روسای واحدهائی
مانند آب و برق، رادیو تلویزیون، و
راهنمائی و رانندگی هم مشخص و نقشه حرکت و جزئیات هدف هم ضمیمه دستورالعمل
عملیاتی بود.
با اولین یورش هواپیماهای عراقی به مرزها و حرکت نیروهای زمینی مجاهدین، پخش
سرودهای میهنی از صدا و سیمای ایران از سرگرفته شد. در شهرها و روستاهای کشور مردمی
که چند روز بود آب و جارو کرده منتظر عزیزان خود بودند تا از جبهه بازگردند، با
بهت شنیدند که عراقی ها برخلاف همه تبلیغات
صلح خواهانه، بعد از قبول آتش بس توسط
ایران و خالی شدن جبهه ها، به کشور حمله آورده اند.
و چنین بود که نگارنده هم ناگاهان خود را در پایانه میدان آزادی در جمع هزاران
نفری دید که می خواستند خود را به کرمانشاه برسانند. اتومبیل های شخصی، از
داوطلبانی که عازم بودند جاده های رو به
غرب کشور را بسته بودند. جلو تلفن های عمومی شهرک غرب و دیگر نقاط اطراف میدان آزادی صف درازی از
کسانی بودند که ساکن محل نبودند و از محل کار خود داشتند یکسره عازم جبهه می شدند.
در کیوسک های تلفن همگانی، مردمی، در جواب سئوال همسر، مادر، پدر و برادر فقط می
گفتند باید رفت و از میهن دفاع کرد. و با اشک و فریاد طرفینی این مکالمه ها طولانی
می شد. در حالی که دیگران با مشت به شیشه کیوسک تلفن عمومی می زدند. این صحنه حتی در آخرین روز تابستان
1359 که ارتش عراق، اول بار به ایران
حمله کرد، دیده نشد. به فاصله نصف روز جاده قزوین از هر دو سو شلوغ شد، از یک سو مردم شهرهای غرب کشور با موافقت مقامات محلی و مرکزی،
از آوردگاهی می گریختند که گفته می شد بزودی صدام بر سرشان بمب شیمیائی می ریزد.
از سوی مقابل مردمی بود که خشمگین از بدعهدی دوران راهی جبهه ها بودند.
و این تصویر عمومی کشور بود. چیزی که مجاهدین و صدام حسین در محاسبه هایشان
نیاورده بودند اتفاق افتاد. در یک هفته
هیچ صحبتی از مجاهدین [منافقین] نشد تا روز جمعه
هاشمی رفسنجانی در مقام فرمانده جنگ خود را به نماز جمعه تهران رساند و در
خطبه نخست فاش کرد که حمله آوردندگان مجاهدین بوده اند و نیروهای نظامی و داوطلبان
محلی به آسانی آن ها را در کیسه ای کرده و بند آن را کشیده اند. تا آن زمان مردم باور
داشتند ارتش صدام حمله کرده است. پس در حالی که جسد بیجان و تکه پاره فروغ جاودانی
ها در سراسر جبهه ها افتاده بود و یک هزار تنی هم در کوه و ارتفاعات بریده از جان،
نیمه جان خود را به در می بردند، مرصادی ها به خود حق دادند که شادمانی کنند. نه
در آن زمان و نه بعد، در ایران کسی از این
بی خبری و خبرسازی نپرسید، که پرسیدنی هم نبود. از پیروزمندان کس نمی پرسد.
و در جنگ ها فراوان از این گونه ترفندهای به کار می افتد و بخشی از جنگ است.
اینکا بیست و پنج سال از آن حادثه گذشته است. صدام عفلقی نوکر آمریکا [چنان که
در شعارهای جنگ گفته می شد] به دست آمریکا ساقط و به دست شیعیان هوادار ایران
اعدام شده، اسرائیل که در آن زمان مرکز هسته ای عراق را ویران کرد اینک کورس بسته
است برای حمله به تاسیسات هسته ای ایران.
عراقی که شیعیان متحد ایران در آن
قدرت گرفته اند، صنایع ویران شده نفت و
گازش را ترمیم کرده و شرکت های آمریکائی و اروپائی به استخراج از آن مشغولند، در
همین حال چاه های ایران زخمی و بی وسیله مانده و تولید نفتش به نصف رسیده، حالا همان عراق جای ایران را گرفته و مقام دوم
تولیدکننده نفت جهان را به دست آورده، هزار میلیارد دلار خسارت ایران از جنگی که
صدام آغاز کرد، در عمل فدای لبخند شوق
شیعیان شده است. که البته در راه تامین منافع ملی فراوان از این گذشت ها و جابه
جائی ها فراوان رخ می دهد. اما همه این ها بزرگ ترین تغییرات این سال ها نیست.
در آخرین روز سال 2006 و در سالگرد حمله اول آمریکائی ها به عراق، دور از چشم
مردم جهان، در یک انباری، به رای قاضیان
عراقی، طناب دار بر گردن صدام حسین تکریتی
افتاد . اما چندان که چارپایه از زیر پای قدرتمند قاهری که پسران و نوه هایش هم
کشته شده بودند، با لگدی کنار رفت، او رها شد و فریاد "زنده باد مقتدا"
در انباری پیچید، چند دوربین تلفن همراه آن
رها شدن و صدای هق صدام را پنهان از نگاه ها ضبط می کرد، همان تصویری که ساعتی بعد درصفحات اینترنت و تلویزیون های جهانی نشست و
تا صبح بعد دو میلیارد بیننده یافت. این چیزی بود که در مرداد 67 وجود نداشت. تلفن همراه و اینترنت.
به همین دو ساخته تکنولوژی، تلفن همراه دوربین دار و اینترنت، آن بی خبری که
در زمان عملیات پایان جنگ هشت ساله [مرصاد، یا چنان که مجاهدین می گویند فروغ جاویدان]
مردم را به سوی مرزها راند، عملی نیست.
چنان که تحریف سخنان محمد مرسی توسط مترجم صدا و سیما محدود و منتفی نمانده
و نه تنها مردم ایران را مفتخر نکرده، بلکه به جهانی خبر رسانده و موجب شرمساری هم
شده است.
اثر بی خبری
و نگاه کنید که ندانستن تغییر جهان و
تاثیر اینترنت و انفجار انفورماتیک با دولت ایران چه کرد و در اثر بدکاری اینان چه
تصور و تصویری از ایرانیان در ذهن محمد مرسی اسلامگرا کاشته شد. آن از اول انتخابش که یک خبرگزاری
نیمه دولتی ادعای مصاحبه با او مطرح کرد و از قولش حرف ها زد که حرف او نبود و نواری را هم
به عنوان سند گذاشت. تکذیب تند این
خبرسازی اولین کار عملی رییس دولت تازه مصر
بود. و حالا این ماجرای اجلاس غیرمتعهدها، که در تهران اتفاق افتاد. تصور می کنید
این رفتار محمد مرسی که حتی وقتی خود را ناچار دید که برای تحویل پست ریاست جنبش
غیرمتعهدها به تهران بیاید فقط چهار ساعت ماند و به همه اصرار میزبانش توجهی نکرد
و به دیدار رهبر هم حاضر نشد – کاری که بقیه میهمانان اجلاس برای خود امتیازی می دیدند– از چه بابت بود . چرا
محمد مرسی، برخلاف خبرسازی خبرگزاری های داخلی برای اولین سفر به تهران نیامد و به ریاض رفت و چرا در نطقش، کمی خارج از موازین دیپلوماتیک بر عمر
و ابوبکر تاکید ها کرد تا تفکر سنی خود را در ام القرای شیعه جهان به زبان آورده
باشد و چرا تکذیب کرد که سخنی درباره تجدید روابط ایران و مصر گفته و قصدی در این
مورد دارد.
و به همین غمزه بی جای از سر بی خبری، کسی که هنوز نتایج انتخابات مصر اعلام
نشده روزنامه هائی مانند کیهان او را پیروز و پیروزی وی را پیروزی اسلام و جمهوری
اسلامی خوانده و درشت تیتر زده بودند، کسی
که دو ماه، ماه پیشانی رسانه های راستگرای کشور بود، تبدیل شد به محمد مرسی
کارندان، بی تجربه، نادان و به قول یک روزنامه کم ارزش، کسی که "عددی نیست ما
سخنان بزرگ تر از او را اگر لازم بدانیم عوض می کنیم".
هفت سال بعد از مضحکه هاله نور، انگار باز هم نیازی به یادآوری است که صدای هق
صدام حسین را تلفن همراه و اینترنت به گوش جهان رساند. اما گوئی صدای انفجار توپ در چالدران، به گوش شاه اسماعیل، نمی
رسد.
دیروز که یک سردار جعفری فرمانده سپاه پاسداران از جنگ سایبری گفته و آن را مهم تر از جنگ
نظامی خوانده بود گمان کردم شاید همین را می گوید. می گوید دولتمردان و تصمیم
سازان، و خبرپراکنان لازم است یک دوره بیاموزند که چه کرده است انقلاب انفورماتیک
با جهان.
مصائب صد ساله نفت
26 Aug 2012 4:15 PM (12 years ago)

سخنم این است خلاصه، وقتی قیمت نفت بالا می رود حاکمان به
خیال دنیاگیری و درس دادن به جهان می افتند و بر ارتفاع شعارهای آرزومندانه می
افزودند. البته خیالاتی که دارند گاه به
نفع مملکت است اگر جامه عمل بپوشاند. اما گرفتاری این است که چون بر اثر خوش خیالی
و خودخواهی حاصل می شود، برآورده نشده بر جا می ماند و تنها هزینه خیال پردازی ها
بر دوش ملت است این خود یکی از دلایل عقب ماندن ایران نسبت به نقطه ای است که باید
در آن باشد.
نفت از صد سال پیش در ایران استخراج شده و از هشتاد و پنج
سالی پیش سهم قطره چکانی از درآمد آن به خزانه راهی گشود و در دوران رضاشاه سرنوشت
نامعلومی داشت تا بعد از جنگ جهانی دوم هم همچنان رابطه مالی ایران و شرکت انگلیسی
نفت محو بود تا به دنبال کشمکش هایی که همه می دانند، بعد از کودتای ۲۸مرداد و
ناکام ماندن نهضت ملی، کنسرسیومی از مجموعه ای از شش شرکت وارد صحنه عملیات نفتی
ایران شد. از این زمان می توان از نفت و درآمدش و تاثیر مشخص آن در برنامه و بودجه
کشور سخن گفت. تا ده سالی بعد که تحولات جهانی، کمک آمریکا و شرایط داخلی ایران
امکان شانه انداختنی را در برابر نفتی برای حکومت ایران فراهم آورد. از همین جا که حدود پنجاه سال پیش است، نمی توان
دورتر رفت و نشانه جست.
اولین پرش [بهای
نفت] در اوایل دهه هفتاد میلادی رخ داد، دومین گام را می توان بعد از انقلاب ایران
سراغ گرفت. پرش سوم پانزده سالی بعد اتفاق افتاد و آخرینش همین داستان نفت بشکه
۱۲۰ دلاری است هرکدام از این اتفاق ها ادبیات و نحوه بیان سخنگویان حکومت را تغییر اساسی داد.
شاه سابق ایران تا زمانی که حادثه بزرگ اوایل دهه هفتاد
میلادی رخ داد به این گونه با مردم سخن می گفت «امروزه روز اعضای جامعه بشری مدام
در جست و جوی آنند که راه هایی برای تفاهم با هم پیدا کنند زیرا شرایط مادی و
معنوی به گونه ای شده که اقویا نمی توانند اراده خویش را بر طرف ضعیف تر تحمیل
کنند، برخلاف تمام دوران گذشته تاریخ بشری- البته دیکتاتورهای کوچکی هنوز در گوشه
و کنار جهان وجود دارند که چون شاید چنان که باید به جاه طلبی ها و قدرت طلبی
هایشان پاسخ داده نشده درس عبرتی را که لازم است نگرفته اند و متوجه واقعیات
نیستند ولی مسلم است که سرنوشت ایشان بهتر از سرنوشت دیکتاتورهایی که خیلی بزرگتر
بودند نخواهند بود. وقتی حکومت ها حقیقتا واقع بینی و توجه به شرایط اجتماعی حاضر
را اساس کار خود قرار دهند مسلما راه برای توسعه تفاهم و همکاری بین المللی بازتر
خواهد شد» [صفحات ۱۹۱ و ۲ کتاب انقلاب سفید نوشته محمدرضا پهلوی چاپ اول سال ۱۳۴۵]
پنج شش سالی بعد از این گفته ها، شاه در مصاحبه ای با بی بی
سی عدم رضایت خود را از کنسرسیوم نفت چنین بیان کرد «هرگاه متوجه می شوم که مرا
فریب داده اند و بدانم که می توانم در مقابل کاری بکنم ولی نکنم مرگ را هزار بار
ترجیح می دهم اگر من اقدامی برای رفع ظلم نکنم حتما شخص دیگری خواهد کرد اگر این
اقدام در ایران نشود در کشور دیگری خواهد شد و چنان که مسوولان کشورهای تولید
کننده نفت در این زمینه عملی نکنند توده ملت ها دست به کار خواهند شد. اگر دولت
های متبوع از کمپانی های نفت پشتیبانی کنند این ناپسندترین توع استعمار جدید خواهد
بود بهتر است که چنین نکنند و به فکر آن باشند که مردم ایران هم حق دارند که به
سوی پیشرفت گام بزنند» نهمین سال ۱۳۴۹ شبکه جهانی بی بی سی.
دوسال، آری فقط دو سال بعد از این گفتار نفت ناگهان از جا
پرید و بهایش تا چهار برابر رفت، همزمان لحن و رفتار شاه، هم با مردم ایران و هم
با جهان تغییر پذیرفت. با مردم همان شد که سرانجام از گفته سابقش در مورد ترجیح
حکومت دو حزبی دست برداشت و اعلام کرد باید همه در یک حزب عضو باشند با التزام عملی به سلطنت و شخص وی.
دو سال، آری دو سال بعد از آن گونه سخن به قاعده گفتن در ارتباط با مسایل جهانی،
شاه در سفری به اروپا با اشاره به اعتصاب های آن روز معدنکاران بریتانیا هشدار داد
که چشم آبی ها بهتر است که حکومتداری را از وی بیاموزند. این زمانی بود که بهای
نفت به جایی رسیده بود که می توانست به اروپایی ها وام بدهد و این همان سفر
است که در میانه اش به جد گفت مخالفانش
چند تا تروریست هستند که هر عمل با آن ها می شود رواست.
گذری بر مطبوعات آن دوران نشان می دهد که تصور ثروتمندی،
بدون تصوری از موقتی بودن آن، چه فکرها که در سر نینداخت و چه سخن که بر لب ها ننشاند.
[نقل از مجله شهروند، شماره 43 خرداد سال 1387]

کارتون هادی حیدری، از شرق
تحریم خرید نفت ایران توسط اتحادیه اروپا آغاز شده است. تا پریروز رسانه های
یکدست شده داخلی خبر می دادند که اروپائی با هم اختلاف نظر دارند و به مردم مژده
می دادند جهان بر سر تحریم خرید نفت ایران به اتفاق نظر نمی رسد. بعد از مدتی پایه
و اساس ضد حمله تبلیغاتی خود را بر این شعار قرار دادند که بازار جهانی، وقتی نفت
ایران عرصه نشود دچار چنان بحرانی می شود که با این اقتصاد لرزان و ملتهبی که
دارند دیوارهایشان فرو خواهد ریخت. به گمان نویسندگان متن های یکدست تبلیغاتی،
تحریم نفت ایران یعنی تن دادن جهان به نفت
بشکه ای دویست دلار و این یعنی بحران و فروپاشی.
این تبلیغات چنان موفق بود که بیش
و پیش از رقیب، دولتیان را فریب داد و آن
ها در جلسات کمیسیون های مجلس هزینه های تورم زا
را بالا بردند و با لبخند به
نمایندگان خبر دادند نفت صد دلاری و بالاتر در پیش است نترسید. اینک تحریم ها شروع
شده و بهای نفت در بازارهای جهانی کاهش یافته و دارد از حد تعیین شده در بودجه سال
جاری دولت پائین تر می رود. البته که چنین نخواهد ماند، اما در حال آن گمانه زنی
ها درست از کار در نیامده است.
در طول مذاکرات پنج سال اخیر که با
رجز خوانی مدام دولت نسبت به تصمیم هائی که در دوران دولت های قبلی گرفته شد و
متهم کردن هیات های مذاکره گر پیشین همراه بود، اساس تبلیغات داخلی بر دو نکته گذاشت یکی بر تبلیغ پیرامون توان
نظامی کشور – که برای بزرگ نمائی آن، به جز ابیاتی از شاهنامه فردوسی، سخنان آخرین
پادشاه ایران در دهه هفتاد میلادی هم الگوی خوبی بود، مورد استفاده قرار گرفت –
دوم وضعیت وحشتناک اقتصادی غرب که مانع
آنان از یک ماجراجوئی در زمینه بازار نفت می شود.
غرب هم بر همین اساس خود را تنظیم کرد، این هر دو را به هم گره زد. بر اساس پاسی که تهران داده بود یک برنامه مدون ریخت "ایران هراسی " کرد و میلیارد
ها دلار سلاح به همسایگان و ساکنان جنوبی خلیج فارس فروخت، در ضمن قراردادهای
امنیتی و دفاعی بست و در برابر هر رزمایش ایران رزمایشی جمعی با جنوب نشینان گذاشت
تا حالا که وسط مذاکرات، ناوهواپیمابر وارد خلیج فارس می
کند و در عین حال تجهیز پایگاه های بزرگ نظامی در سراسر جنوب این آبراه با اهمیت. بخش
دیگری از این برنامه هماهنگ در مورد کاستن از اهمیت تنگه هرمز بود، که این را هم
از تهدیدهای سرداران و فرماندهان نظامی ایران الگوبرداری کرد. پس همزمان با تهدید به بستن تنگه هرمز، لوله کشی برای انتقال نفت
منطقه از جائی بالاتر از تنگه هرمز آغاز شد و خط لوله های متروک دوباره سازی شد.
هر کدام از این گام ها، برای آمریکا و اروپا سودآوری ها داشت – چون مخارجش از جیب
کشورهای صاحب نفت به حساب پیمانکاران آمریکائی و اروپائی ریخته می شد – و برای
دولت ایران متضمن زیان های مالی بود و قدرت مانور ها را گرفت. اما چون کار به عمل
کشید آشکار گشت پارس جنوبی با تبلیغات به
کار نمی افتد و طرف قطری هر سال میلیاردی از این طریق به جیب می برد و الجزایرش
قوی تر و با نفوذتر می شود و پیوندهایش با رقیبان محکم تر.
بدین سان می توان گفت که برنامه ریزی ها و تبلیغات رقیب که غرب باشد یک برنامه
ریزی سیال است که بر اساس تبلیغات داخلی ایران شکل می گیرد و در هر حال سودی برای
اقتصاد متورم و ملتهب غرب دارد. اما در جبهه مقابل تبلیغاتی که با هدف روحیه دادن
به مردم ایران صورت می گیرد - یا با هدف خنثی کردن تاثیرات روانی تبلیغات دشمن -
انگار سوزنی است که بر صفحه ای گیر کرده و جز خش خشی مدام به گوش نمی رساند خط
افتاده. تکرار و تکرار.
وقتی این صورت مساله فشرده شده در
برابر ناظران بیرونی قرار می گیرد، احوالات کشور و مردمش دشوار و نگران کننده تصویر می شود. اما چندان که
این نگاه درونی می شود از آن شدت می افتد. آن ها که روزهای جنگ را در داخل کشور زیسته اند به یادشان مانده می دانند که حتی در روزهای موشک باران شهرها هم زندگی تعطیل
نشد. زندگی جاری بود. شب های قوروق و آژیر را به یاد آورید که در حاشیه اطراف هر
شهر، پیک نیک ها به راه بود. تا نیمه های شب صدای موسیقی ممنوع می آمد و گاه در
میانه اش یک دئوترم گدازان هم از آسمان عبور
می کرد که صدام فرستاده بود و صدای مهیبش چند دقیقه بعد می رسید و دقایقی
سازها از نوازش می ماندند.
برخی کارشناسان رسانه ای می گویند آن بی خیالی از بی خبری بود. من می گویم بی
خبری وحشت زاست و کمتر از آن که رویاساز باشد کابوس آفرین است. گمان دارم که این
ژن شرقی ماست که به نوشته یک ایران شناس در مقابل توفان ها خم می شود به عشوه و
تعارف، تا بگذرد. ذات خیامی ماست.
آینده چه می شود؟
تحریم های اروپا شروع شده است. بیشتر کسانی که در ایران زندگی می کنند و بخشی
از کسانی که ساکن کشور خارج از کشورند – چه آن ده در صد که از سر اجبار و تبعیدوار تن به غربت داده اند،
و چه آن ها که آزادانه و در طلب زندگی آزادتر
و مرفه تر به خارج از کشور پناه برده اند – حالا هر لحظه مشغول گفتگو، اطلاع رسانی
و گاه جدل با دیگرند. موضوع اصلی این است که آینده ما چه می شود.
ما در این جمله، یعنی ایرانیان، همان
ها که بعد از سی و چند سال زندگی در
کشورهای دیگر هنوز خود را ایرانی می دانند، و این ربطی به رنگ گذرنامه شان ندارد. ایرانیان اند
گرچه مجبور باشند گاهی در برگه هائی تابعیت خود را آمریکائی، اروپائی، آفریقائی و
یا آسیائی ذکر کنند. همه به درجاتی به آینده ایران می اندیشند، حتی آن ها که از تحریم های نفتی و حتی حمله نظامی چندان
صدمه ای نمی بینند. حتی آنان که دیگر کسی را در ایران ندارند. اما ایران مادر آن
هاست. مادری که از رنجوریش رنج می برند و بر سرنوشتش بیمناک می شوند. اما باید
پرسید آیا همه مردم ایران در جریان بحران هسته ای نگران بوده اند. پاسخ منفی است.
پس سئوال برای دانش پژوهان علوم اجتماعی و دست اندرکاران رسانه ای می تواند
این باشد که در این وضعیت چه کسانی هنوز آسوده اند و هیچ باکی ندارند، و هیچ کدام
از تبلیغات و اطلاع رسانی های جهانی پوسته
آسودگی خاطرتان را نمی درد. کدام گروهند که در مجادله بر سر آینده این مرز و بوم شرکت ندارند.
پاسخ درست به این پرسش چیزی است که که برای گروهی – و از جمله اکثریت ایرانیانی
که خارج از مرزهای وطن زندگی می کنند – قابل قبول نیست. آن ها نمی پذیرند که در
قرن بیست و یکم میلادی با این بزرگراه های اطلاعاتی و دنیای مجازی، با این که مک
لوهان گفته جهان دهکده ای جهانی است، باز کسانی می توانند بی خبر یا در در مجموعه
گلخانه ای دنیا را سیر کنند. گستردگی دنیای مجازی و انقلابی که در دهه اخیر در
اطلاع رسانی به وجود آمده، این فرض را پدید آورده که انگار همه مردم با اطلاعات موجود
سروکار دارند و مانند اینترنت باز ها هر صبح صورت نشسته و ریش نتراشیده وارد دنیای
مجازی می شوند و در فیس بوک صفحه ای دارند و اطلاعات خود را با موتور جست و جوی
گوگل تنظیم می کنند. چنین نیست.
به گمان نویسنده این مقاله اصلا چنین نیست.
رسانه های امروزی به همان اندازه که فراگیرند، هنوز کنترل پذیرند و تازه
این حکایت رسانه هاست، پیامی که توسط رسانه ها منتقل می شود هم کنترل شدنی است،
پیام های انحرافی هم می توان فرستاد و به جای پیام و اطلاع واقعی نشاند. این گمان
اغراق شده که با گسترش وسایط ارتباطات جمعی و تنوع رسانه ها، آزادی اطلاعات نصیب
بشر شد، جای هزار خدشه دارد. نگاه کنید به میزان فیلم هائی که از کره شمالی یا از
نقاط اصلی سوریه به جهان سرریز می شود [نگاه نکنید به شهرهای مرزی که حاکمیت دولت
بشار اسد لق شده، نیروهای نظامی تجهیز شده اند و به همان نسبت فیلم هم از آن جا می
رسد]. یا بهتر این که نگاه کنید به لیبی
که به نظر می رسید بعد از سقوط قذافی آزاد شده است. چرا در این چهارماه "آزادی"
فیلم و خبری از آن جا مخابره نمی شود. این همه اسلحه که در جریان سقوط حکومت قذافی
در دست های مردم قرار گرفت کجاست. مردم آیا فردای مرگ قذافی اسلحه هایشان را تحویل
دادند و دموکرات شدند و روی هم بوسیدند، آن که اسلحه را به داخل شلوار قذافی فرومی
برد کجاست، توبه کرده و به ارتش ملی پیوسته آیا. یا غربیان رمزی بلد بودند که
فردای سقوط قذافی و دستگیری سیف الاسلام، همه گل ها شکفته شد. دیو بیرون رفت و
فرشته در آمد و همه چیز عالی و بهاری شد.
آمار واقعی و نظرسنجی های به نسبت درست نشان می دهد اکثریت مردم هنوز اطلاعات
خود را از همان منبع ارسال پیام های دولتی می گیرند. شاید به همین دلیل عجب نیست
اگر میزان واکنش مردم به موارد نقص حقوق بشر کسانی را شگفت زده می کند و از خود می پرسند چرا با این همه سختی ها کسی –
جز همین چند روزنامه نگار و فعال اصلاح طلب زندانی – کاری نمی کند. بسیارند که از
خود می پرسند آیا ظرفیت ناراضیان ایرانی همین چهل پنجاه است که نامشان می چرخد و
قهرمانانه ایستاده اند؟
به گمانم شگفتی از واکنش جامعه ایرانی به رویدادها و خطرها، ناشی از آن است که
هفتاد و چند میلیون نفر از ایرانیان هنوز در ایران اند و شاید ده در صد آن ها در جریان
اطلاعات مربوط به تهدیدهای غرب و تحریم ها و عوارض آن نباشند، و تازه نترس و بگو اگر همه آن ها سهم
رسانه های آزاد و بزرگراه های اطلاعاتی شوند، باز نسبت چندان تعیین کننده ای در
وضعیت موجود رخ نمی دهد.
صورت وضعیت تازه
آغاز دور تازه تحریم ها که باید آن را تحریم هوشمند نامید – یا باید پذیرفت که
تحریم هوشمند همین است – به معنای آن است که حکومت گرچه قادر شد از خطر حمله نظامی
ناتو یا اسرائیل بکاهد اما در مقابل خطری بزرگ تر بی دفاع مانده است. تحریم های
تازه، که دولت مدام تبلیغ می کند که اثری در زندگی مردم ندارد و اهل کسب و کار
خوب می دانند که دارد، تنها خطرش این نیست که ارزش پول ملی کاهش
می گیرد و ارز گران می شود و با بالابردن میزان واردات ایران را تبدیل به یک وارد
کننده بی دفاع در برابر چین کرده است. خطر بزرگ تحریم های هوشمند آن جاست که جنگ
روانی رقیب اثرگذار می شود و صدای دشمن به خانه هائی می رسد که تاکنون نمی رسید.
در حالی که حکومت با خرید دستگاه های پارازیت و شنود و کنترل اینترنت که به بهائی
سنگین ممکن شد، کوشید تا مانع از آن شود که مردم از جنگ روانی اثر
بپذیرند، از نکته ای غافل ماند. و آن تاثیر این جنگ بر اجزای حکومت و بر کارگزاران حکومتی بود.
به گمانم دولت در زمانی که در جبهه خارجی گرفتار جنگی بزرگ است با حرکات
نسنجیده ای که در طول تاریخ هیچ کشور دچار بحران و دشمن زده ای خود را بدان درگیر
نکرده، در جبهه داخلی هم گرفتار شده است.
بحران روابط دولت و هنرمندان، تشدید بحران روابط حکومت و روشنفکران، بحران روابط دولت با روزنامه نگاران،
بحران روابط دولت با ورزشکاران، بحران روابط حکومت با زنان، تشدید بحران روابط با دانشجویان و جوانان. این ها ماجراهائی نیست به آسانی و با لبخند بتوان، در
دوران تحریم از آن ها گذشت. هیچ گروه
اجتماعی و هیچ بخش از طبقه متوسط نیست که به نوعی از گزند حکومتداری امروز در امان
مانده باشد.
تحریم گسترده تر، دستگاه اجرائی را به فروپاشی اخلاقی تهدید می کند، عصبیت را
شیوع می دهد، حرکات ناشی از بی آیندگی را گسترش می دهد و نیروهای حاکم امنیت کشور
را درگیر امنیت محلات و شهرها می کند. آیا این همان مقصودی نیست که تحریم گذاران
در هدف دارند؟

در دو ماه گذشته، با وجود این که مذاکرات هسته ای ایران و نمایندگان کشورهای
پنج به اضافه یک دوباره به راه افتاده، اما سه تن از چهره های برجسته ایرانیان
ناراضی، بنا به دعوت دو دولت اروپائی به ملاقات های جداگانه ای با وزیر خارجه و رهبر حزب مخالف دعوت شده اند. موضوع جلسه یافتن پاسخ این سئوال بوده است که اگر درگیری نظامی بین غرب
و جمهوری اسلامی اتفاق افتد واکنش شما چه خواهد بود. این هر سه جواب داده اند که با
حمله نظامی به ایران مخالف هستند و در آن صورت آمادگی خواهند داشت که به ایران باز
گردند و با دیگر مردم ایران همسرنوشت و همداستان شوند.
سئوال بعدی این بوده است که به نظر شما چند در صد از مردم جامعه شهری ایران با
چنین حمله ای که می تواند به سقوط جمهوری اسلامی منجر شود موافقت دارند. تا آن جا که
نقل شده هر سه نفر – با اندکی اختلاف در میزان – گفته اند اکثریت جامعه شهری ایران
با چنین برخوردی مخالف اند و این مخالفت جدی است.
در این هر دو جلسه پاسخ ایرانیان، به ظاهر موجب تعجب میزبانان نشده اما پرسیده
اند چطور در مورد افغانستان، عراق و
لیبی چنین اتفاقی نیفتاد. به گفته این مقامات
مخالفان تبعیدی آن حکومت ها، با استقبال از دخالت آمریکا، اروپا یا ناتو، برای
همکاری با آنان اعلام آمادگی کردند و در عمل نیز از این فرصت برای آزاد کردن
کشورشان بهره بردند. چرا اکثر گروه های
ناراضی ایرانی حاضر نیستند هزینه کنند؟ آیا تصورتان بر این است که این عملیات
پیروز نخواهد شد و در نتیجه هزینه زیادی بر دوشتان قرار خواهد گرفت.
سابقه ضد بیگانه
این که از دیدگاه سیاسی، تاریخی یا جامعه شناختی چه عواملی وجود دارد که
ایرانیان را از همسایگان و هم کیشان خود متمایز می کند موضوعی است که فراوان از آن گفته و نوشته شده، تجربه های جدید هم بر آن ها افزون شده است.
کشورهائی که در دهه اخیر با کمک آمریکا و هم پیمانانش توانستند از چنگال حکومت های
خودکامه نجات یابند، چنین پیداست که با ایران قابل مقایسه نبوده اند. اگر نه همه،
دست کم مردم سرزمین هائی که ملاعمر و صدام
و قذافی در آن حکمرانی داشتند، مانعی در تقاضای کمک از خارجیان و سوار شدن بر تانک
های آنان برای رسیدن به خانه، در پیش نداشتند. آنان توانستند با این ترتیب تغییراتی عمده در کشورشان به وجود آورند و به
طور خلاصه از دست نظام های خودکامه خشن و سرکوبگر نجات یافتند. اما چنین پیداست که نجات آن ها هم
نتوانست ایرانیان و مردمانی همانند آنان را، به طمع راه میان بر بیندازد.
آیا قدمت تاریخی و قدمت یکپارچگی تاریخی در این تفاوت موثر است. بی تردید
کشوری که مدعی چند هزار سال تاریخ است با کشورهائی که سابقه تاسیسشان از قرن بیستم
فراتر نمی رود، همانند نیستند. اولی ادبیات و تاریخی دارد که مدام در آن ها از وهن همکاری با بیگانه دم زده شده و دومی چنین دغدغه ای ندارد. و نمی توان گفت تاثیر
ادبیات و تاریخ بر مردم یک کشور کم است.
آیا سابقه جنبش ها و تلاش های مردمی برای مبارزه آزادی، در این معامله جائی
دارد. به زبان دیگر کشوری مانند ایران که
مردمش صد و پنج سال قبل اولین انقلاب منطقه خاورمیانه را برای محدود کردن قدرت
حاکم برپا داشتتد و به ثمر رساندند، در
حالی که در آن زمان نیمی از اروپا حکومت های مردم سالار نداشتند، آیا با مردمی که از بدو تولدشان جز دیکتاتوری
ندیده اند، برای تغییر سرنوشت خود، یکسان عمل می کنند.
ایرانیان انقلاب مشروطیت، جنبش دوران استبداد صغیر، دموکراسی و هرج و مرج
دوران سلطنت احمد شاه، استبداد سازنده زمان
رضاشاه، آزادی های بعد از جنگ جهانی، نهضت ملی نفت، دوران استبداد مدرن
محمد رضاشاهی، انقلاب منتهی به حکومت جمهوری، جنبش اصلاح طلبانه دوم خرداد و
سرانجام جنبش سبز برای به دست آوردن آزادی انتخابات را در عرض صد و پنج سال از سر
گذرانده اند. و در همه این مسیر، شعارشان ضدیت با استبداد و دخالت بیگانه بوده
است. فرق دارند با کشورهائی که سند مالکیتشان توسط کسی امضا شده که امروز فرزند یا
نوه اش به همان سیاق حکم می راند.
از همین روست که هنوز رایج ترین تهمت
حکومتگران به جامعه ناراضی ارتباط با بیگانگان است و هنوز بزرگ ترین نکته گیری
مخالفان حکومت و دولت به روند اداره کشور این است که ایران را بیش از همیشه به
بیگانگان وابسته کرده اند. در این معامله عملکرد و سابقه گوینده نقشی ایفا نمی کند
و کسی را گول نمی زند. محمود احمدی نژاد که بیش از همه روحانیون حاکم فریاد ضد
بیگانه سر داده، جهانی را علیه خود شوریده و از همین راه محبوبیتی برای خود در
میان توده های محروم منطقه خریده، وقتی تولیدات کشور را منهدم کرده و برای کشیدن بار پرچم ضد آمریکائی، ایران را
عملا مستعمره سیاسی روس و ریزه خوار اقتصادی چین کرده است، چطور می توان شعارهایش
را جدی گرفت. می گویند دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
آخرین پادشاه ایران که هم پیمان
آمریکا و غرب بود و این بر کس پنهان نبود و مخالفانش او را ژاندارم آمریکا و نوکر
واشنگتن می خواندند وقتی فهمید وزیر
علوم کارت اقامت در آمریکا [گرین کارت]
دارد فرمان به عزل وی داد و به توضیحات این و آن توجهی نکرد که نشان دادند پروفسور
سمیعی به علت تدریس در دانشگاه های آمریکا و رفت و آمد مدام نمی تواند در صف ویزا
بایستد و کارت اقامتی گرفته است. اما
محمود احمدی نژاد که محرومان جهان وی را مقاوم در مقابل آمریکا و اسرائیل
می دانند و از مخالفان خود سفری به اروپا را توقع ندارد، دو وزیر کابینه و هفت
مشاورش تابعیت کشورهای اروپائی و در یک مورد آمریکا را در جیب دارند، و همین تازگی
فاش شده است که رییس بانک ملی منتخب وی دارای تابعیت کانادائی است.
ناصرالدین که پنجاه سال بر ایران سلطنت داشت و هیچ شهرتی به ملی گرائی و
بیگانه ستیزی ندارد وقتی به اصرار زمانه در عین جوانی مجبور به پذیرش میرزا آقاخان
نوری به صدارت شد شرط کرد که تذکره فرنگی [گذرنامه
انگلیسی] خود را پاره کند. تا نکرد حکم صدارتش نداد.
چنان که دو پادشاه پهلوی که به درست یا غلط در تاریخ متهم شده اند که با کمک
بیگانگان – به طور مشخص بریتانیا بر کشور مسلط شده اند و مدعیان حوادث دو کودتای
سوم اسفند و 28 مرداد، و همچنین شهریور 20 را که منجر به پادشاهی فرزند رضاشاه شد
به عنوان سند مستند خود ذکر می کنند – چون به عملکردشان، در دو جنگ جهانی بنگریم
مشهود می شود که وقتی اوضاع را مساعد
دیدند، در مقابله با قدرت خارجی هیچ از
مدعیان پرسروصدای سیاست عدمی [یا مستقل ملی] کم نگذاشتند و بر اساس یک نظریه
تاریخی رضا شاه و فرزندش سقوط خود را از آن رو تسهیل کردند که با افراط در بیگانه
ستیزی می کوشیدند، آن ننگ را از نام خود پاک کنند.
وقتی شاهان مشهور به وابستگی به غرب چنین بوده اند چه تمنا از چهره های مبارز
سیاسی که در حسرت آزادی برای کشور خود هستند و می خواهند سرانجام از همین مردم با
همین خلقیات رای بگیرند، چطور ممکن است اینان بهشت رویائی خود را به دو گندم بفروشند و گناهی
بر گناهان نکرده خود بیفزایند.
نمونه های تاریخی
اگر استبداد و استعمار خارجی را دو عامل برانگیزاننده مردم آزادی خواه بگیریم،
جالب است که قهرمانان نامدار ایرانی، همچون دکتر مصدق، شهرت خود را به عنوان
مقاومت در برابر قدرت خارجی به دست آورده اند، امیرکبیر صدراعظم بزرگ قرن نوزدهمی
ایران مرگ را پذیرفت و قرار گرفتن زیر پرچم یک سفارت خانه بیگانه را نپذیرفت و
چنان که در تاریخ آمده گفت "من هفت کشور را زیر بیرق ایران می خواهم حالا
بیرق بیگانه بر سر در خانه ام بزنم" ایستادند. از دکتر شریعتی شنیدم که می
گفت سلسله پادشاهی پهلوی سرنوشتی مانند دیگر سلسله های پادشاهی نخواهد یافت چون آن
دیگران همواره با جنگی با دشمن خارجی و در مقام دفاع از وطن به قدرت رسیدند و
رضاشاه نه فقط جنگی با بیگانگان نکرد بلکه مشهور است که به خواست انگلیسی ها به
این پایگاه رسید.
در تاریخ به عنوان بزرگ ترین ننگ برای سلطنت، از آن لحظه ای سخن می رود که محمد علی شاه از ترس انقلابیون به سفارت روس
پناهنده شد.
رضا شاه هزار آبادانی در ایران کرد که احمدشاه یکی از آن ها را به یادگار
نگذاشت، اما وقتی متفقین او را به اسیری بردند مردم در خیابان ها شیرینی پخش کردند،
اما همان ها شانزده سال قبل برای احمد شاه
و غریبی وی ترانه سرودند. اولی به درست یا غلط مشهور بود که به توصیه ژنرال آیرون
ساید به سلطنت رسیده و دومی به درست یا
غلط مشهور است که در مقابل زیاده خواهی
دولت بریتانیا ایستاد و حاضر نشد قرارداد 1919 را امضا کند. استادم دکتر شیخ الاسلامی
می گفت چنین نیست، اما چه کنم که در باور مردم چنین نشسته است.
این نمونه ها را می توان ادامه داد و ده ها مشابه آن را به یادها آورد. به
گمانم این استدلال که روزگار تغییر
پذیرفته و در دهکده کوچک جهانی دیگر آن گونه استقلال خواهی و ضدیت با بیگانگان
معمول نیست، که یکی از استادان فرهیخته سیاسی درباره آن نوشته است، به تنهائی نمی
تواند همه نشانه ها را رد کند و جامعه سنت زده را به خود بخواند.
بر همین اساس گمان می رود مقالاتی که
توسط نویسندگان و اهل قلم درباب دعوت از آمریکائی ها برای حمله نظامی به ایران – با هر ادبیات و هر
نوع نامگذاری - نوشته می شود، کاری عبث
است. شاید بتوان همین سخن را در جهت عکس هم بر زبان آورد. یعنی آن ها هم که مقالاتی مهیج در مخالفت با
حمله نظامی آمریکا به ایران می نویسند نیز سر بی صاحب می تراشند و بر تابوتی نوحه
می خوانند که در آن جنازه ای نیست.
از گروه ها و احزاب سیاسی انتظار می رود که وقتی فضای جهانی چنین تهدید آمیز
است و رسانه های عالم پر از گمانه زنی هائی در این زمینه، سیاست خود را آشکارا
بیان دارند. اما از افرادی همچون نویسنده این قلم که کسی در ایران چشم انتظار نظر
آن ها نیست و به فتوایشان کس نه به جنگ می رود و نه به صلح می نشیند، هیچ کس
انتظار نظردهی ندارد. به گمانم این حماسه سرائی جز برای اثبات وطن خواهی نویسنده در دادگاهی فرضی هیچ
اثری ندارد.
هیچ کس نیست
اگر قصد نیت خوانی و متهم داشتن مخالفان سیاسی نباشد باید به یاد مخالفان حمله
نظامی آورد تاکنون هیچ گروه سیاسی ایرانی، از حمله نظامی دیگران
به کشور حمایت نکرده است، حتی تنها گروه مسلح مخالف جمهوری اسلامی که پایگاه نظامی
هم در عراق داشتند و نمایندگانشان در کاخ های دولتی و پارلمان های عالم دنبال دوست می گردند، از این
که آشکارا چنین سیاستی را اعلام دارند پرهیز می کنند. هواداران سلطنت چنین سیاستی
را همواره رد کرده اند و در سخنان مدعی پادشاهی هم نشانه ای از این نیست. جمهوری
خواهان نیز به صراحت تمام هر نوع حمله خارجی را تقبیح کرده اند.
سرانجام در این انبار می ماند چند نویسنده درد کشیده و تبعیدی که از آزادی های سرزمین های
میزبان برخوردارند و راحت نظر خود می نویسند، چنین می نماید که بیشتر به نمونه های
جنگ جهانی دوم [ژاپن و آلمان] نظر دارند که حمله نظامی متفقین سرآغاز دوران تازه
ای در زندگانی آنان بود. می گویند چرا خود را با افغانستان و عراق و لیبی مقایسه
کنیم، ایرانیان، با آلمان و ژاپن قابل مقایسه اند.
به نظر چنین می رسد که بحث درباره قبح
و حسن حمله نظامی را باید گذاشت و دید کسی از شناخته شدگان سیاست هست که به صاحب
مقامان آمریکائی یا اروپائی خبر دهد که
آماده ایفای نقش حامد کارزای است. گمان نمی رود تا به حال چنین کسی یافت شده باشد.
اما در مقابل در هر دیداری بین چهره های
ایرانی با دولتمردان و یا اعضای پارلمان
کشورهای دیگر، به نظر می رسد که کسانی
آماده اند تا نقش آیت الله خمینی در سال 1357 یا جلال
طالبانی در عراق، مرسی یا احمد شفیق در احوال همین روزهای مصر را بازی کنند.
اما دولتمردان طرف مذاکره در غرب خوب
می دانند، ایفای چنان نقش هائی لازمه اش داشتن
هوادارانی است که قبلا خیابان ها را انباشته باشند که چنین صحنه ای در سال های
اخیر دیده نشده است. یک بار هم که در
اعتراض به روند برگزاری انتخابات ریاست جمهوری [در خرداد 88] چنین صحنه ای دیده شد
باز بر بالای آن کس حاضر به ایفای نقشی بالاتر از ریاست جمهوری در نظام جمهوری
اسلامی نبود.

آخرین ماه بهار، در نیم قرن گذشته کمی بیشتر از دیگر ماه های سال برای مردم ایران حادثه آفریده، از آن میان روزهائی هست که با کشتار و تبعید همراه بوده و روزهائی شادمانی در پی آورده است. روزهائی در تقویم رسمی حکومت جا دارد و روزهائی فقط در یاد مردمی مانده است که در آن نقش داشته اند و یا هنوز در بندند. اما در روند رو به رشد دموکراسی خواهی، دوم و بیست و دوم خرداد مهم ترین روزهای این ماهند. اولی آغاز جنبش اصلاح طلبی مدرن تاریخ ایران بود و دومی موج دومی که به نهضت سبز مشهور شد. بهانه هر دو نیز انتخابات ریاست جمهوری بود. آیا این معنای خاصی دارد؟
خرداد را، گروهی به سومین روزش می شناسند که یادآور آزادی خرمشهر و بیرون رفتن ارتش عراق از این شهر بزرگ مرزی جنوبی کشور است، که یک چند "خونین شهر" نام گرفت. برخی چهاردهمین روز این ماه را که یادآور درگذشت بنیان گذار جمهوری اسلامی و انتخاب آیت الله خامنه ای به جای اوست به تاثیری که در ادامه حیات جمهوری داشت با اهمیت می دانند.
کتاب های درسی جمهوری اسلامی، از پانزدهمین روز خرداد به عنوان آغاز انقلاب اسلامی نام می برند، روزی که در سال ۱۳۴۲ برای اولین بار نام "حاج روح الله خمینی" همه گیر شد و آن زمانی بود که این استاد منزوی شده و قاطع و اهل سیاست حوزه علمیه در نطقی تند اصلاحات شاه را به نقد کشید و زمانی که وی را دستگیر کردند، مردمانی در بازار تهران شوریدند و چند ده تن از مردم روستای پیشوای ورامین، کفن پوش به تهران ریختند و عده ای از آنان کشته شدند.
سی امین روز خرداد نیز، پس از ۳۱ سال هنوز در خاطر کثیری از مردم ایران جا دارد، روزی که درگیری مسلحانه مجاهدین خلق با نظام آغاز شد. در همان روز عملا اولین رییس جمهور ایران معزول گشت و از آن پس گروه های سیاسی سرکوب شدند و روحانیون پا به عرضه دولتمداری نهادند. و این پایان چهار سال آزادی سیاسی نسبی بود که با انقلاب ضد سلطنتی آغاز شد. فصلی از تاریخ معاصر که در روز سی ام خرداد ۱۳۶۰ آغاز شد هزاران خانواده را داغدار و مصیب دیده کرد و به یک ادعا نیم میلیون نفر را از کشور راند.
اما با گذشت زمان، سالگرد آزادی خرمشهر نیز، با گذشت سی سال، به سرنوشت روز ۲۱ آذر مبتلا شده که پنجاه سالی در تقویم رسمی کشور روز نجات آذربایجان و روز ارتش نام داشت. سالگردهای نیمه خرداد هم اهمیت خود را نزد توده مردم از دست داده و تنها شیرینی دو روز تعطیلات رسمی بهاری باقی مانده است.
اما دوم خرداد و بیست و دوم خرداد، خون تازه به رگ دارد و به این زودی فراموش شدنی نیست.
اهمیتی که این دو روز خردادی در حافظه تاریخی نسل حاضر ایرانیان یافته از آن روست که هر دو ماجرا، توده مردم و اراده آن ها بود که جنبشی آفرید نه تصمیم حکومتی بود و نه دخالت خارجی، در این هر دو روز تحول خواهان و کسانی که خواستار اصلاحات مسالمت آمیز هستند با رعایت همه آئین ها و قرارهای نظام که گاهی از اصول قانون هم فراتر می رفت، به میدان درآمدند.
دوم خرداد
وقتی اولین نتایج انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۱۳۷۶ از پیروزی قاطع و بی سابقه محمد خاتمی خبر داد که بیست میلیون نفر از اصلاح طلبان و تحول خواهان هر صنف و گروه و طبقه ای به او رای داده بودند، اولین کس که پیام این واقعه را شنید رقیب وی علی اکبر ناطق نوری بود که تا یک ماه قبل رییس جمهور حتمی آینده محسوب می شد. اما راست سنتی و هیات موتلفه اسلامی به عنوان مودیان جمهوری اسلامی، نه فقط این انتخاب را به رسمیت نشناختند بلکه از همان لحظه عزم جزم کردند که این "خطای جوانان" را از تاریخ ایران پاک کنند. شب قبل از انتخابات، آیت الله مهدوی کنی، دبیر تشکل پرنفوذ جامعه روحانیت مبارز، اعلام داشت می داند که رای آیت الله خامنه ای به ناطق نوری است.
وقتی حادثه رخ داد آیت الله خامنه ای هم دوم خرداد را "حماسه" خواند و نشانه مردم سالاری و گنجایش مردمی نظام جمهوری اسلامی. او در اولین واکنش - گفته آیت الله مهدوی کنی را نادیده گرفت و - اعلام داشت که حضور سی میلیون نفر را در پای صندوق ها از خدا خواسته بود. اما جناح راست که تا یک هفته قبل با داشتن محمد یزدی در راس قوه قضائیه و ناطق نوری در راس مجلس [دوره پنجم] خود را آماده فتح همه قله های قدرت نظام می دید، از همان لحظات اول نشان داد به این تعارفات مبتلا نیست و قدرت را برای مماشات با رقیب به دست نیاورده است. و همین بود که دوم خرداد یک جنبش شد.
تا پیش از آن که جناح راست، ترور فیزیکی آغاز کند و هر هشت روز یک بحران برای دولت اصلاحات بسازد، دوم خرداد یک انتخابات مردمی بود و مدیران منتخبش هم در داخل چارچوب های معین نظام قصد داشتند تا جامعه را از آسیب های انقلاب و جنگ بپیرایند و بنا به تز سعید حجاریان [که وی را تئوریسین اصلاحات نوشته اند]، بعد از انقلابی گری [هشت سال گروگان گیری و جنگ] و بعد از توسعه اقتصادی [هشت ساله ریاست هاشمی رفسنجانی]، زمان توسعه اجتماعی و سیاسی رسیده بود.
حجاریان به عنوان معاون مرکز مطالعات استراتژیک وقتی اول بار پرونده ای با عنوان نظریه توسعه اجتماعی و سیاسی برای هاشمی رفسنجانی بازگشود، رییس جمهور وقت از او پرسیده بود "آقا سعید این را از خودت در آوردی یا در علم امروز زمینه دارد". از آن پس بود که وزارت اطلاعات به ریاست علی فلاحیان و معاونت سعید امامی ماموریت یافت تا با نخبگانی از هر رشته گفتگو کند و نظر آنان را درباره آینده نظام بپرسد. این بخشی از یک بررسی بود که سرانجام در اختیار رهبران نظام قرار گرفت.
نویسنده این یادداشت را هم، آن زمان بی خبر به "هتل هما" فراخواندند. همه کسانی که به این جلسات خوانده شدند از پیش نمی دانستند که مقصود نه بازجوئی بلکه نظرپرسی است. آن روز سعید امامی در صف آخر حاضران نشسته اما جلسه را هدایت می کرد. ساعتی بعد با کمی خشم پرسید "یعنی ما باور کنیم که شما می روی در انتخابات به آقای ناطق رای می دهی یا آقای ری شهری... آخه مگه ما ... لاالله الا الله ". پاسخم این بود "شما رای مرا نپرسیدید. من که پیداست به آقای خاتمی رای می دهم اما شما پرسیدید کدام را به مصلحت می دانم گفتم آقای ناطق. چون باورم این است که شما تحمل اصلاحات را ندارید. و دیوار را خراب می کنید... منتها بر سر ما."
چهار سال بعد از آن زمانی که جمعی از اعضای وزارت اطلاعات را به اتهام قتل های زنجیره ای به زندان انداختند و سعید امامی در زندان خودکشی کرد، نویسنده این یادداشت در سالن شش آموزشگاه زندان اوین زندانی بود که با مصطفی کاظمی معاون سعید امامی و مهرداد عالیخانی همکارش همبند شده است. مصطفی کاظمی که در زندان وزن از دست داده و نحیف و هراسان خود را قربانی می دید و گمان داشت که بزودی اعدام می شود گفت "دیدید نظرتان درست نبود، ما به زندان افتادیم و کشته دادیم". در پاسخش گفتم "انگار از یاد برده اید که ما هم به زندانیم. خب شما دیگر خیلی تند رفتید. این مقدارش را تصور نکرده بودم".
و این یک گوشه از زخمی بود که اقتدارگرایان راست، در مقابله با رای مردم، بر پیکر جامعه ایران زدند اما بیش از آن که به اصلاح طلبان صدمه برسانند شکافی در دیوار نظام ایجاد کردند. از آن پس در هر تحلیلی نوشته می شود که این نظام هیچ "حماسه" ای و اصلاحاتی را تاب نیاورد. جز سرکوب راهی برای اداره کشور نمی شناسد و جز خودکامگی هیچ راهی را برنمی تابد.
حماسه دوم خرداد، یک سال بعد از تولد خونین شد، ستم دید و جاودانه شد. بغضی شد در گلوی نسلی که با گل و شعر و ترانه پای صندوق رای رفته بودند. جناح راست در صدد کسب اقتدار و دائمی کردن آن، در برابر نهضت دوم خرداد ایستاد، و همین ایستادگی به دوم خرداد جاودانگی داد. اقتدارطلبان بیهوده گمان کردند اگر این نسل را بترسانند، یا به کاسبی بکشانند و یا آواره کنند، حکومت برای ربع قرنی آسوده و آسان خواهد بود. چنان که بعد از تابستان ۳۲ حکومت پادشاهی آسان بود تا سال ۵۷ ، درست ربع قرن.
این جناح پیش از نهضت دوم خرداد هم با تصویب نظارت استصوابی شورای نگهبان ستون مردم سالاری نظام را شکسته و مجلس را دو مرحله ای کرده بود تا هیچ غریبه ای بدان راه نیابد، و باز همین جناح با فربهی بخشیدن به اختیارات مقام دائم العمر، آن قدر که در هیچ قانون اساسی دیگری در قرن بیست و یکم به یک فرد چنین اختیاراتی داده نشده، نشان داد که از تحولات دنیای مدرن چیزی نمی داند و جز خودکامگی راهی برای اداره جامعه نمی شناسد.
در جدال اقتدارگرایان با هواداران اصلاحات، ده ها نفر کشته شدند [در قتل های زنجیره ای، در مهلکه کوی دانشگاه و در زندان های تحت تسلط این جناح]، هزاران نفر به زندان افتادند که نخبگان در میانشان اکثریت داشتندو صدها هزار نفر از کشور رفتند که مغزهای برجسته و استثنائی در میانشان اکثریت داشتند. نظام جمهوری اسلامی نه فقط سود "حماسه دوم خرداد" را در خزانه خود نریخت بلکه خاطره ای تلخ در ذهن افکارعمومی جهان نهاد تا بدانند در ایران مدعی مردم سالاری دینی، چطور رقابت های سیاسی، به آتش کشیدن جامعه معنا می دهد. اقتدارگرایان در برابر چشم جهانیان اعتباری را که دولت خاتمی برای نظام ساخته بود به باد دادند. بر خرابه مرکز گفتگوی تمدن ها شادمانی کردند. اما همین فشار ها نهضت دوم خرداد را جاودانه کرد.
ناظران و آگاهان نوشته اند در دوم خرداد سال ۱۳۷۶ در پایان هشت سال رهبری آیت الله خامنه ای و هشت سال ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی، آمار نشان می داد که صدمات جنگ تا اندازه ای جبران شده و خدمات عمومی به کار افتاده بود و این فرصت یگانه ای بود تا نظام جمهوری اسلامی از صف کشورهای غیرمردم سالار خارج شود و خاطره بد جنگ های داخلی و گروگان گیری را از ذهن جهانیان بزداید. حتی برخی نوشته اند فرصت آن بود که آرزوی قدیمی شیعیان عملی شود و نظام جمهوری اسلامی الگوئی شود برای مسلمانان جهان و همسخنی برای جامعه جهانی، اما چنین بلند نگاهی در دستور اقتدارگرایان نبود.
با این همه رای مردم ایران در دوم خرداد ۱۳۷۶ که رییس جمهور برگزیده شان بارها گفت که خود را نه موجد بلکه مولود آن حماسه می داند، اثر خود را گذاشت و راهی را برای آیندگان گشود. مدیران و گروه هائی که در پایان ریاست جمهوری محمد خاتمی، حاملان الگوهای اقتصادی و سیاسی اصلاح طلبی شناخته می شدند، نتوانستند در قوه مجریه بمانند. آنان در انتخاباتی که برای تعیین جانشین محمد خاتمی برگزار کردند زخم خورده و تکه پاره و از هر سو زیر اتهام و فشار، بازی غیرعادلانه را باختند و هیچ یک از سه نماینده ای که در صحنه داشتند در مرحله اول حد نصاب را به دست نیاوردند.
در مرحله دوم هم چون اصلاح طلبان ناگزیر شدند از هاشمی رفسنجانی حمایت کنند که تا چندی پیش شخص منفی قصه آن ها بود، روشی اقناعی نیافتند و احمدی نژاد ادعا می کند که برخی از اصلاح طلبان در آن انتخابات به او رای دادند. شاید این ادعائی بیراه نبوده باشد و هر کس در آن زمان در مقابل آقای هاشمی قرار می گرفت می توانست روی آرای بخشی از هواداران اصلاحات حساب کند.
در سال ۱۳۸۴ ، با همه سخن ها که از تقلب شبانه اقتدارگرایان می رفت در عالم واقع برای دومین بار در تاریخ ایران، یک طرح و یک مطالعه پیشینی بر اساس نظرسنجی گسترده برای انتخابات ریاست جمهوری جواب داد. بار اول وقتی بود که اصلاح طلبان مستقر در مرکز مطالعات استراتژیک، طرح توسعه اجتماعی و سیاسی را پیش کشیدند و شعارهای نامزد آینده انتخابات را بر اساس مطالعات خود استخراج کردند و در دوم خرداد آن را به رای مردم گذاشتند و پیروز شدند. اما در دومین تجربه یک اقتباس محض بود که در زیر بخش شورای نگهبان شکل گرفت.
در دومین انتخابات شورای شهر تهران، بعد از عدم موفقیت دوره اول، اقتدارگرایان راست اکثریت ارا را به دست آوردند و به پیامی غیبی کسی به اسم محمود احمدی نژاد را به عنوان شهردار تهران برگزیدند و او از روی طرحی که در بخش اجرائی شورای نگهبان ساخته شده بود کار خود را آغاز کردند اول بزرگ ترین طرح شان برای شهر ساخت بنای یادبود شهیدان در همه میدان ها و دفن جنازه شهیدان در آن بود و در گام دوم مداحان و نوحه خوانان را در مراکز فرهنگی که کرباسچی ساخته بود مستقر کردند.
محمود احمدی نژاد در مرحله دوم انتخابات سال ۱۳۸۴ دستش به عنوان برنده بلند شد اما با رای های بسته بندی شده بسیج در و در اولین انتخابات مهندسی شده نظام. اینان بر اساس نظرسنجی ها دریافته بود که در صورت قرار گرفتن در مقابل هاشمی رفسنجانی مرد مقتدر نظام، خواهند توانست آرای محرومان را جلب کند. اما برای این کار باید رای مهدی کروبی را مهار می کردند و این همان کاری است که در شب انتخابات صورت گرفت و شیخ مهدی کروبی بعد ها گفت "ساعتی به خواب رفتم کار تمام شده بود".
با همه صعوبت تحمل محمود احمدی نژاد در راس دولت، جوانان و زنان که نیروی محرکه اصلاحات بودند در آسیب شناسی انتخابات ۸۴ به اشتباهات خود، پراکندگی نامزدها و نادیده گرفتن ترفند های رقیب اعتراف کردند. و منتظر ماندند تا کارنامه دولت تازه برای همگان مکشوف شود.
بیست و دوم خرداد
چهار سال بعد از انتخاب احمدی نژاد، و روی صحنه آمدن کسانی که در گفتگوهای درون گروهی "امام زمانی های مصباحی" خوانده شدند، چنان آشفته بازاری در میان قوا ایجاد شده بود و چنان ریخت و پاش، فساد و بدعملی گریبان دولت و کشور را گرفته بود که هر رقیبی را دعوت می کرد که وارد انتخابات شود و بختی بیازماید. دولت نهم جمهوری اسلامی معیار و رکورد تازه ای از آمار دروغ، ادعاهای معنوی و مالی باورنکردنی وارد جامعه سیاسی کشور کرده بود که تنها با دستکاری و "مهندسی آرا" و استفاده از ترفندهای معمول در جوامع خودکامه ماندنشان در قدرت امکان پذیر بود.
اصلاح طلبان به درست دریافتند فرصت حضور، زودتر از آن که گمان می رفت فرارسیده است. همه چیز نشان می داد که بخش میانه رو جناح راست هم نگران از آینده، برای نجات از دست احمدی نژاد و یارانش راهی می جویند. مشکل این بود که اصلاح طلبان صاحب نام - کسانی مانند غلامحسین کرباسچی، عبداله نوری و عطاالله مهاجرانی - هر کدام به ترتیبی و بیشتر با احکام صادره توسط قضات در موقعیتی قرار داشتند که امکان عبورشان از شورای نگهبان وجود نداشت. محمد رضا خاتمی تنها شانس بود که او نیز با دریافت پیام های تند، صحنه را واگذار کرد. از طرف دیگر مهدی کروبی که با تاسیس حزب اعتمادملی موفق به جذب نیروهای متبحر شده بود، حاضر به هیچ مصالحه ای با اصلاح طلبان نبود و اصرار داشت که فقط نامزد حزب اعتمادملی است. وی از ماجرای انتخابات دوره قبل دلگیری هائی از اصلاح طلبان داشت که موجب شد از دبیری مجمع روحانیون مبارز هم کناره گیرد.او اعلام داشت که با دوم خردادی ها نسبتی ندارد.
در چنین فضائی که هر کس طرح و برنامه ای داشت تنها یک زمینه سنجی می توانست به انتخاب بهتر کمک کند. محمد خاتمی خلاف میل خود به این کار تن داد و با اعلام نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری دو سفر انجام داد که زمینه انتخابات سنجیده شود، با همین حرکت ساده چنان گرمائی از خاکستر دوم خرداد برآمد و چنان موجی از احساسات مردم برانگیخته شد که نشان داد جناح راست در سرکوب دوم خرداد تا چه اندازه ناموفق بوده است.
راهکار محمد خاتمی موثر افتاد و میرحسین موسوی که هم در انتخابات ۸۴ و هم در چند ماه قبل از آن حاضر به ورود به مبارزات انتخاباتی نشده بود، اعلام داشت که آماده کارزار است. خاتمی بر اساس عهدی که داده بود کنار کشید و دوم خردادی ها که برخیشان آماده پذیرش کسی به جای او نبودند، با اصرار و توصیه وی کم کمک گرم شدند. جنبش سبز بلندتر از آن که گمان می رفت پر پرواز گرفت. مهدی کروبی از قبل اعلام داشته بود که در مقابل هیچ کس جا خالی نمی کند. جمع کثیری از اصلاح طلبان و همراهان دولت دوم خرداد به حمایت از کروبی همت کردند. اما هر چه تاریخ برگزاری انتخابات نزدیک شد، جنبش سبز با سخنان سنجیده و برنامه های منسجم میرحسین موسوی اوج گرفت.
میرحسین که اول گمان می رفت تنها دلیل انتخابش این است که شورای نگهبان نخواهد توانست وی را با داشتن عنوان "نخست وزیر امام" رد صلاحیت کند، در عمل چنان پختگی از خود نشان داد که امید دوباره ای در مردم جان گرفت. آن بخش از دوم خردادی ها هم که از شکست در انتخابات ۱۳۸۴ چنان نومید شده بودند که خیال شرکت در انتخاباتی دیگر نداشتند این گرما را پذیرفتند، دیگر عزم ها جزم کردند.
موجی که بنا به قرعه کشی در صدا و سیما سبز شد به رهبری میرحسین موسوی چنان رنگ کشور را عوض کرد و چنان در جهان به صدا در آمد که اوپوزیسیون جمهوری اسلامی که حتی در انتخابات دوم خرداد هم تحریم را ترجیح داده بود این بار با مردم همصدا شد و صف های دراز در برابر کنسولگری های جمهوری اسلامی در سراسر جهان پدید آمد و جهانیان را به تماشا خواند. بار دیگران جهانیان متوجه ظرفیت مردم سالاری در ایران شدند. چنان بود که وزیر اطلاعات احمدی نژاد به او خبر داد هواداران موسوی همه جا را گرفته اند و پیروزی وی مقدور نیست. اما احمدی نژاد به آخرین دریچه امید بسته بود.
بزرگان در بازی انتخابات، بر اثر قراری از پیش تعیین شده و یا محظوری شرعی و عرفی شرکت نمی کردند، اما برای حضور فرزندان آن ها منعی نبود. مهدی پسر دوم هاشمی رفسنجانی به اردوی میرحسین موسوی پیوسته بود و مصطفی پسر دوم آیت الله خامنه ای، اردوی مقابل را تقویت می کرد. این دو از کودکی با هم بزرگ شده، همسن و همسنگر بودند، با امکانات خود انتخابات را گرما بخشیدند. بدین سان نظرسنجی، نظرخواهی، گمانه زنی و دادن سیستمی الگوبرداری شده از احزاب مردم سالار جهان، تجربه می شد. هر چه بیست و دوم خرداد روز برگزاری انتخابات نزدیک تر شد توجه این بخش ها به رسانه ها افزون گشت.
احمدی نژاد در انتخابات سال ۸۴ به ابتکار مهدی کلهر مشاور رسانه ای خود، از رسانه های فارسی زبان خارج از کشور هم سود برده بود، این بار نیز یک ماه مانده به انتخابات، از همان طریق، با ارسال پیام هائی کوشید تا باز هم از رسانه های فارسی زبان خارج از کشور بهره گیرد، اما راه بهتری برویش گشوده شد.
در اتاق رسانه ستاد انتخاباتی مهدی کروبی؛ کسانی مانند غلامحسین کرباسچی، عباس عبدی، محمدعلی ابطحی و جمیله کدیور حضور داشتند. اما ستاد میرحسین موسوی با تجربه جوانان دوم خردادی، مدرن و مردمی بود چنان که با امکانات کم بیشترین بهره نصیب کند. این جا شوری باورنکردنی کمبود امکانات را جبران می کرد. اما در طرف احمدی نژاد، نیازی به اتاق رسانه نبود، در طبقه هشتم ساختمان جام جم، حاجی منصور ارضی، رحیم مشائی، ثمره هاشمی و چند تن از کارشناسان رسانه ای صدا و سیما در اتاقی بسته برنامه ریزی می کردند. از این اتاق برنامه ریزی برای مناظره چهره به چهره نامزدها بیرون زد، خبرش که به ستاد جوانان سبز رسید هورا کشیدند. تا پیش از این، مناظره رو در روی نامزدهای انتخاباتی در ایران تجربه نشده بود.
نکته ای که در آن شادمانی به دیده گرفته نشد این بود که میرحسین موسوی، فردی که در جوانی رییس دولتی انقلابی شد و در دوران سخت جنگ و گروگانگیری قوه اجرائی را مدیریت کرد، به علت داشتن سوابقی با گارد اول انقلاب، و اطلاعات دست اول از گذشته جمهوری اسلامی، در عین دلبستگی به آرمان های آیت الله خمینی، نخواهد توانست در بسیاری موارد با احمدی نژاد همکلام شود. این محظوری بود که محمود احمدی نژاد نداشت و اگر هم به او توصیه می شد حاضر نبود در یک قدمی شکست بدان تن دهد.
رای حاصل از مناظره های تلویزیونی به نفع نامزد پیروز جنبش نبود. احمدی نژاد با کمک کارشناسان رسانه ای صدا و سیما که با رضایت عزت الله ضرغامی به وی پیوسته بودند، موفق شد با نام بردن از هاشمی رفسنجانی و ناطق نوری برای همان "جنوب شهری های محروم" پیام بفرستد که تمام قدرت های داخلی و خارجی در مقابل این خدمتگذار کف خیابانی صف کشیده اند. و پیام دوم این بود که رقیب من نه میرحسین موسوی بلکه تمامی قدرتمندانند.
او با الگو برداری از روشی که در مناظره های آمریکائی معمول است اول ترفندی به کار گرفت تا میرحسین موسوی [و هم مهدی کروبی] را به خشم اندازد پس آن گاه خود را خاکسار مردم، کف خیابان و ... لقب داد. او حتی ابائی نداشت که آمار دروغ بسازد و نمودارهای جعلی نشان دهد. لقب "دولت خدمتگذار" را که سال ها به دولت میرحسین موسوی گفته می شد به خود اختصاص دهد، چنان که بعد از همه گیر شدن رنگ سبز، شال سبز هم انداخت.
اما این ها تنها عواملی نبودند که باعث شد تا برخلاف همه پیش بینی ها، محمود احمدی نژاد با رقم هرگز باور نشده ۶۳ در صد برنده انتخابات پرهیجان بیست و دو خرداد اعلام شود. نزدیک به سه و نیم میلیون رای بسته بندی شده بسیج [بازوی غیرنظامی سپاه پاسداران] هم در آخرین شب وارد کاسه او شد. این همان کاری بود که چهار سال قبل نیز برای رقیب هاشمی رفسنجانی برنامه ریزی شده بود، همان که سردار ذوالقدر "عملیات پیچیده" نامش داد و محمد خاتمی رییس جمهور، از آن به عنوان "بداخلاقی انتخاباتی" یاد کرد. این بار دولتی که باید لقبی به این عملیات پیچیده دو شبه می داد، خود یک سوی ماجرا بود.
با اعلام نتایج انتخابات گرچه گفتند که اکثریت آرای تهران متعلق به میرحسین موسوی بوده است و چهارده و نیم میلیون رای نیز به نام وی خواندند اما، مهندسان آرا نیز خوب می دانستند که مهار مردم خیانت دیده به سادگی امکان ندارد.
هواداران و رای دهندگان به میرحسین موسوی از پشت صحنه و این پیچیدگی ها خبر نداشتند اما با یقین به این که تقلبی شده آماده تحرک بودند. وقتی صادق محصولی به عنوان وزیر کشور، پیش از طی مراحل قانونی، دوست سی ساله خود محمود احمدی نژاد را برنده انتخابات اعلام داشت، میلیون ها جوان که از یک هفته پیش شب و روز کوشیده بودند تا با انتخاب میرحسین موسوی کشور را از وحشت و فضای سهمگین خرافات و دروغ و ریاکاری نجات دهند و هم دوباره قطار را به ریل اصلاحات اندازند، بهت زده شدند.
جاودانگی نهضت سبز
اگر صندوق آرای انتخابات بیست و دوم خرداد ۱۳۸۸ یک به یک شمرده می شد و راز همه بداخلاقی ها و تقلب های احتمالی آشکار می گشت به اندازه آن چه از فردای انتخابات رخ نمود رای دهندگان و هواداران جنبش سبز را مطمئن نکرد که پشت پرده ها رازی هست.
اگر چنان که به حقیقت نزدیک می نماید اعلام می شد که انتخابات به دور دوم کشیده شده و هیچ یک از نامزدها پنجاه در صد آرا را کسب نکرده اند، توده های مردم دلیلی برای حرکت نداشتند. اما کمتر از یک روز بعد از اعلام رای، ماموران مسلح به همان اتاق رسانه ها ریختند و مشغول فیلمبرداری از امکاناتی شدند که ده ها برابر آن در صدا و سیما در اختیار محمود احمدی نژاد قرار گرفته بود. سناریو این بود که نشان دهند ستاد تبلیغاتی میرحسین موسوی مانند استادیوهای تلویزیونی بی بی سی بوده است.
سپاه پاسداران مرکز که به دستور رهبر جمهوری اسلامی، مامور برقراری آرامش در شهرها شدند، کوتاه مدتی بعد در یک حرکت شبیه به سی ام خرداد ۱۳۶۰ چهره های فعال اصلاح طلب را که با تعطیل ستادهای انتخاباتی محمد خاتمی به ستاد میرحسین موسوی پیوسته بودند، یک به یک به حبس کشاندند. بیست و هشت سال بعد از حوادث سی ام خرداد، سپاه پاسداران و بسیج نشان دادند که در این فاصله چقدر مجهزتر و قوی تر و آزموده تر شدند. با این تفاوت که این بار نه مخالفان مسلح نظام و یک گروه چریکی بلکه شهروندان عادی بودند که فقط می پرسیدند "رای من کجاست".
وقتی با اولین عتاب و خطاب ها و تندی های صدا و سیما و روزنامه کیهان هواداران جنبش سبز صحنه را خالی نکردند سهل است میرحسین موسوی هم به صدور بیانیه های خود ادامه داد و مهدی کروبی هم به او پیوست، دیگر برای جهان تردیدی نماند که جنبشی در دل جامعه ایرانی جا گرفته است که نه با زندانی کردن رهبرانش، نه با خشونت از این هم بیشتر حکومت، نه با ترفندهای سیاسی و برآمده از اتاق های فکر مشابه سازی شده با چین و روسیه، محو نخواهد شد.
صحنه ای که برای همیشه در یاد تاریخ خواهد ماند برگزاری محاکمه نمایشی جمعی بود، همانند سریال های تلویزیونی، گروهی زندانی بی خبر را با پیژامای لاجوردی گیج و مبهوت وارد کردند، همچون محاکمات دوران استالین و هر کس را طلبیدند از روی کاغذ معترف به خظاهای خود و عذرخواه بود. از سعید حجاریان روی صندلی چرخدار تا حسین رسام تحلیلگر سفارت بریتانیا در تهران. مدیران خوشنام و خبره که برخی مانند بهزاد نبوی و صفائی فراهانی در سطح جهان شناخته شده، در کنار روزنامه نگاران مانند احمد زیدآبادی، دانشجویانی نخبه ای مانند محمدرضا جلائی پور یا سعید لیلاز تحلیلگر اقتصادی.
همه صد نفری که در دادگاه های نمایشی به نمایش گذاشته شدند، تا زمانی که گزارش ها نشان داد این تیرها کمانه کرده و معصومیت اصلاح طلبان را بیشتر مدلل کرده است، در زندان و زیر فشار ماندند اما با کشف این که چنین روش هائی کهنه و منسوخی حتی کسی را نمی ترساند، نمایش ها پایان گرفت.
چنان که با زندان کهریزک و کشتن چند جوان معصوم و مسالمت جو نهضت متوقف نشد.
اینک سه سال می گذرد و چهره های اصلی جنبش دوم خرداد، تشکل های روزنامه نگاران، وکلای دادگستری، زنان و کارگران در زندانند. اما لحظه به لحظه حبس آن ها، جنبش اصلاح طلبانه سبز را زنده و پایدار کرده است. در مقابل، نظام از وحشت آن که سبزها خودی نشان دهند، از هر نوع اجتماعی حتی مسابقات ورزشی وحشت دارد و به هر بهانه آن را لغو می کند. به خانواده کشته شدگان مجال آه نمی دهد، به هواداران سینما اجازه استقبال از اصغر فرهادی نمی دهد مبادا شلوغ شود.
در شهرهایی که بیش از هر زمان دیگری، در خیابان هایشان جوانان خوش ظاهر و خوش نقش در تجلی هستند که در پوشش بی پرواتر از پیش اند، در کشوری که در صفحات جنوب و شمالش عملا منع شنا و حضور زن و مرد برداشته شده و دیگر جوان ها از رقص و آواز در کنار جاده و خیابان هم ابائی ندارند، هر روز هزاران اتومبیل و نیروی مسلح در گردش اند که بهانه شان حجاب و عفت و تهاجم فرهنگی و پائین کشیدن آنتن های ماهواره ای است. ترس از آشکار شدن هواداران جنبش، جمعه ها را از رونق انداخته و جرات آن نیست که رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام خطبه بخواند.
زنده بودن جنبشی که برآمده از دوم خرداد و جان گرفته در بیست و دوم خرداد است از خوفی پیداست که در هر کلمه مبلغان جناح راست پیداست. آنان در حالی که جوانان را کشته اند و به بند کشیده اند و از خانه رانده اند اما روزی نیست که به سبزها و اصلاح طلبان دشنام ندهند، سناریوهای جعلی اختلاف بین آن ها منتشر نکنند، از رهبران به بند کشیده شان خبر ساختگی پخش نکنند. و با همین دشنام روزی نیست که جنبش و زنده بودن آن را فریاد نزنند.
در چنین سالگردی است که این جوان در صفحه خود می نویسد "من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم ، ریشه های ما به آب ، ساقه های ما به آفتاب می رسد / ما دوباره سبز می شویم" ، و شیوا در صفحه فیس بوک خود می سراید:
کارتون هادی حیدری در روز 22 خرداد
من فکر میکنم
نیمی از ما
یکبار قطعن مُردهایم
خردادِ ۸۸!
و جنازههامان را
بر دوشِ باد گذاشتند
تا دفنمان کند در گورستانِ فراموشی
من فکر میکنم
زندگیِ پس از مرگ هست
مثل ما که پس از آن مُردن دستهجمعی
هنوز زندهایم!
و در همین حال است که سروده هیلا صدیقی در شبکه های اجتماعی می گردد:
از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم
تا سید ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوم خرداد بسازیم
سال آینده باز خردادی می رسد. اینک یک انتخابات دیگر ریاست جمهوری است، محسن رضائی، عزت الله ضرغامی، محمدرضا عارف، علی اکبر ولایتی، علی لاریجانی، محمدباقر قالیباف و دیگران و دیگران از هم اکنون ستادها آراسته اند. اما همه خوب می دانند که هیچ انتخاباتی بدون عنایت کسانی که دوم خردادی بودند و سبز شدند شور نمی پذیرد. نه فقط دنیا را به صرافت مردم سالاری ایرانی نمی اندازد بلکه برعکس کمانه می کند و گواهی بر ضد این می دهد.
اما اصلاح طلبان با لبخندی بر لب و امیدی در دل، در حالی که میرحسین موسوی و همسرش زهرا رهنورد در حصرند و شیخ مهدی کروبی شیخ شجاعشان نیز، منتظرند تا رهبر جمهوری اسلامی نامه مصطفی تاج زاده یکی از سخنگویان اصلاحات را جواب دهد که در سومین سالگرد جنبش سبز از وی پرسیده بالاخره به ما می گویید چه شد رای های ما.
او که تمام سه سال گذشته را در بند گذرانده در همان نامه تاکید کرده که هزاران بیانیه و مقاله و برنامه و فیلم که ساخته اید اندکی حقیقت قانع کننده در خود نداشت. کسی را قانع نکرد.
او ظاهر شده است در عالم خبر و سیاست، انقلاب و حکومت، و نشسته است زیر درخت سیبی در حومه پاریس- شهر انقلاب کبیر، پایتخت هنر و فرهنگ غرب – همان گونه نشسته که در شهر گردآلود نجف یا در ایوان خانه کوچکش در حاج فرج قم تف زده کنار کویر و دریاچه نمک می نشست. با همان سکینه و طمانینه نشسته است، با همان صلابت و تلاطم. دوربین ها، میکروفن ها و امواج ماهواره ای در نخستین سالهای حضورشان در عرصه اطلاع رسانی در کارند، تصویر و کلام او را در جهان می پراکنند.
فرض کن که تو صیاد نام های بزرگی، حرفه ات این است که به تماشا و دیدار آن نام ها می روی، پی جوی علت بزرگی و درخشش نام ها هستی، آمده ای در کنار آن چادر در نوفل شاتو و قصد داری این مرد را در جمله ای بگنجانی یا در گفتاری بر یک فیلم کوتاه بنشانی، چه می کنی؟
حرفه ای داری، اما اوریانا فلاچی نیستی و نه اریک رولو و حتی حسنین هیکل، اما با او که آمده و هنوز چیزی نگذشته در صف خبرسازان نشسته، از یک دیاری، از یک زبان، حالا چه می کنی؟
اول نگاه
پس از چهارده سال دوری بازگشته است. دوستانش سرودی ساخته اند "گفتم تو از کجائی کاشفته می نمائی..." اما چندان که رسید و در آن اقیانوس مردمی در افتاد – و رفت به جائی که ده سال بعد همان جا آرمید، بهشت عاشقانش – آن سروده بی ثمر شد. خمینی نه آشفته می نمود، نه اهل کجائی بود و نه "در چه احساسی" – گفت هیچ – غریب هم نبود. هیچ کجا غریب نبود و هیچ جا برایش "شهر آشنائی" نبود. شهر آشنایش عزت اسلام بود.
خودکامه رفته بود، یادگارانش هم ده روز- فقط ده روز- ماندند و ذوب شدند. هویزر هم که قرار بود "سوپرمن" آنان باشد، شبانه از گوشه ای گریخته بود که ناگاهان صدای ایرانیان و فریاد شوقشان به آسمان ها رفت. او همچنان نشسته بود در طبقه دوم اتاقی در مدرسه علوی، برابرش سفره ای کوچک و در آن کاسه ای عدسی.
در اتاق باز و بسته می شد، هر بار یکی از لای در سرک می کشید تا آن کس را ببیند که کاردینال واتیکان "مسیج ثانی" خوانده بود. آن ها که از انقلاب ها خوانده و شنیده بودند و آن را جان به کف خواسته بودند سرک می کشیدند، آن ها که وعده نصرت حق را باور داشتند، و هم آنان که می خواستند پیری را ببیند که با حضورش "جزیره ثبات" فروریخت و آن کس که "ژاندارم منطقه" نام داشت و وعده رسیدن به ابرقدرتان صنعتی جهان را می داد رفت. جهانی از لای در سرک می کشید و او همچنان نشسته بود.
در باز شد
در باز و بسته می شد و او فرمان می راند: اسلحه های را تحویل مساجد دهید، زندان ها را مدرسه کنید، با اسیران هم مهربان باشید، فقط آن ها که دستشان به خون آلوده است... کاش چنان بود و می شد که او می خواست: آثار ویرانی ها پاک، موج سازندگی برپا، آب و برق رایگان، توانگران حامی فقیران، امیران در آغوش ملت و وزیران مطمئن به آغوش عدل اسلام، صلح و دوستی با همه، همه با هم در پی عزت اسلام.
در باز و بسته می شد و هر بار مساله ای به درون می برد که پاسخ می خواست. مرد بزرگ، با دل دریائی اهل هراس نیست. نه در قم، نه در بیمارستان قلب، نه در جماران. روزهای به دام کشیدن شیطان بزرگ، روزهای ترور و انفجار، روزهای جنگ و روز صلح. چندان که می گوید پدر پیرتان هم گریست، دلاوران آماده رزم یا او می گیرند، هزار هزار وقتی از جام زهر گفت طاقت از کف دادند. این دریای خروشان، گوئی می خواست خشم خود را بر جهانی فروکوبد که نظم ظلم پرورش او را- پدر پیر را- آزرده بود. این بودن و در دریای خلق مدام آشنا کردن را از کجا آموخته بود که بر دستان آن ها آمد – که قلب خود را باند فرودگاه وی خوانده بودند- و سرانجام نیز بر دستان همان ها رفت. مرتبتی که پیش از او در این فلات سختی دیده کهنسال نصیب هیچ صاحب قدرت نشد. دری باز می شود، آرام به سوی گذشته.
غزل من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم نوشته بر حاشیه کاغذی است از فرماندهاان نظامی، در اوج جنگ. بر آن کاغذ سخن از جنگ افزارهای امروزی است، نیاز جبهه، لجستیک، پشتیبانی، تک و پاتک... سراینده غزل فرمانده کل قوا در جنگی است که از دید وی در آن همه حق با همه باطل در جنگ است، همه باطل های جهان جمعند و حق- در حقیقت- جز بچه های نارسی که عشق به خط مقدم کشیده بودشان، یاوری ندارد. انگار می گوید، یا از یکی از این جا دور می پرسد این جا کجاست مرا کشانده ای... من به خال لبت ای دوست... در باز و بسته می شود، وقت رفتن رسیده است. دعاگویان که فردا چنان سوگوارانه بر سر خواهند کوفت که بار دیگر صدایش در گردون مینائی بپیچد، با وحشت از خود می پرسند بی او چگونه خواهیم راند بر این دریای هایل. یکی می پرسد بی او، با شهر آشنایش چه می کنید. همان عزت اسلام.
در باز می شود به اتاقی در کاخ سفید، آن سوی اقیانوس ها که لابد کانون بزرگ ترین قدرت موجود جهانی است. ده سال از مرگ کسی که این قدرت را "شیطانی" خواند گذشته. منشی مطبوعاتی اطلاعیه ای را برای خبرنگاران می خواند "سه روز پیش [نه سه روز دیگر] سلمان رشدی نویسنده انگلیسی که برای دیداری به کاخ سفید آمده بود، در راهرو به رئیس جمهور برخورد و چند دقیقه ای با پرزیدنت گفتگو کرد".
جنس خبر، شکل تنظیم آن، احتیاط پشت هر کلمه و زمان اعلامش- بی هیچ نیازی به تحلیل و تفسیر- نشان از آن دارد که صادرکننده فتوا به مقصود رسیده و خوف توهین به شهر آشنای او – عزت اسلام- تا کجا رفته است!
در باز و بسته می شود. آن که در حومه سبز پاریس به تماشای مردی ایستاده بود که زیر درخت سیب می نشست، می گوید: آمدنش و بعد ده سال رفتنش، لمحه ای است در عالم زمان، اما نقشی که او نهاد بر سرنوشت مردم این فلات و بر سرگذشت جهان همعصرش، اندک نبود. نه خانه او، نه جهان او، نه اسلام او چندان نشدند که او می خواست، اما مجالی را که دوست نصیبش کرد، از کف نداد، و بر این خانه و این جهان اثرها نهاد.
این بار چون در باز و بسته شود، در پشت آن تصویر مردی است که هر نسل مادر دهر چون او یکی نمی زاید و تاریخ اسلامی که او عزتش را می خواست، هزاره ای گذشت تا چون او دید. تاریخ قرن بیستم را هرگونه و از هر سر و با هر قلم بنویسند نام خمینی را در آن درشت خواهند نوشت.
[اول بار منتشر شده در روزنامه نشاط، خرداد 78 و تاکید شده در کیفرخواست نویسنده، توسط دادستان انقلاب اسلامی تهران در دادگاه به ریاست سعید مرتضوی خرداد 1380]