این شهر با تو بر من وطن شد و بی تو تبعیدگاه...
نمی دانستم تا رفتنت...
شهر را آذین می بندم با اشکهام تا شب برگشتن و به آغوش گرفتنت پای شیشه های بی رحم مهراباد...
اتفاق؟یک عالمه! دلار... طلا... قحطی... ناوهای خلیج فارس...
فقط ناظر این همه آدم بودم دور و برم که 13 میلیارد 13 میلیارد پول ریختند به جیب آقایان هایپر استار و نمایندگی های سامسونگ... فقط ایستاده ام و نگاه می کنم... منگ! دارم مذبوحانه سعی می کنم جایی پیدا کنم که بتوانم سر پایم بایستم. از جایی که مردمانش تنه می زنند بی زارم. از این آدمهایی که حرص دوام دارند به هر قیمتی بی زارم...
.
.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
چرا كه مردگان این سال
عاشق ترين زندگان بوده اند...
به یک وضع اسف باری مغزم درد می کند. سرم نه! مغزم. یک جور انگار حال تهوع گرفته مغزم. می نشینم پشت میز و این فایل های ورد در حکم غذای مسمومند برای این مغز مریض خسته. گریز زدنهام به ساز و رمان و فیلم هم هیچ مسکن که نمی شوند، بدتر می شوم و بیزارتر از این همه اجباری که 24 سال تمام تحمل کرده ام.
بعد از دفاع قرارم این است که عنوانم را بگذارم دم کوزه برای چند وقتی و بروم پی پیشخدمتی یا نمی دانم هر جور کاری که مغز نخواهد...