Blogfa - 74u.blogfa.com - داستان های عرفانی
General Information:
Latest News:
عشق حقیقی 27 Feb 2011 | 10:58 pm
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس ...
هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! 27 Feb 2011 | 10:53 pm
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد. به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.» آنها پرسيدند:« آيا شوهر...
عاشق فقیر 27 Feb 2011 | 10:49 pm
یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد ...
پرسش عارفی از یکی از اغنیا 27 Feb 2011 | 10:43 pm
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:دنیا را دوست داری؟گفت:بسیار.پرسید:برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت :بلی .سپس عارف گفت:در اثر کوشش،آن چه می خواهی بدست آوری؟ گفت:متاسفانه تاکنون به دست نی...
تقوی 27 Feb 2011 | 10:40 pm
پیری را پرسیدند تقوی چیست ؟ گفت : تقوی آن است که وقتی با تو حدیث جهنم گویند آتشی در درون خود برافروزی چنانکه آثار ترس بر تو ظاهر شود و وقتی حدیث بهشت گویند نشاطی بر جان تو براید چنانکه از شادی ...
اوست اول و آخر 27 Feb 2011 | 10:38 pm
خداوند به داوود فرمود: ای داوود راه ما بر بندگان ما روشن دار و دوستی ما در دل ایشان افکن و نعمت ما به یاد ایشان ده و سخنان ما را در دل ایشان شیرین کن و بگوی که من آن خداوندم که با وجودم بخل نیست و با ...
اندوه هجران 27 Feb 2011 | 10:34 pm
به عبدالله مبارک عارف معروف گفتند: خواب دیدیم یک سال دیگر خواهی مرد! عبدالله :روزگار درازی در پیش ما نهادی.. یک سال دیگر ما را اندوه هجران باید کشید! وتلخی فراق باید چشید!
هر زنی زیباست 14 Feb 2011 | 02:00 am
پسركی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می كنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می كند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیل...
دوستی که تا نداره - داستان عاشقانه 14 Feb 2011 | 01:57 am
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم من بچه بودم اونم بچه بود سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد ديد که منو ميشناسه خنديدم گفت دوستيم؟ گفتم دوست دوست گفت تا کجا؟ گفتم دوستي که تا نداره گفت...
داستان عشاق در زمان ملاصدرا 14 Feb 2011 | 01:55 am
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس ا...