Blogfa - asefia.blogfa.com - آسفیا (Asefia)
General Information:
Latest News:
پندار 11 Aug 2011 | 02:27 pm
1.استادی بر سیاره زمین گام نهاد...زاده شد و پرورش یافت... 2. در مدارس عمومی، دانسته هایی را درباره این جهان آموخت و به تدریج، در حالی که بزرگ تر میشد، به یک مکانیک ماشین تبدیل شد 3. اما استاد، از س...
چیزی شبیه یک بوسه 19 Apr 2011 | 12:33 pm
چیزی شبیه یک بوسه... چیزی مثلِ : راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی... آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گرد...
آرزوهایی که حرام شدند... 3 Feb 2011 | 01:30 pm
گفت: یک آرزو کن تا برآورده کنم با زرنگی آرزو کرد... دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو... سه آرزوی دیگر آرزو کرد ... آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام...
من در کلینیک خدا 19 Dec 2010 | 03:43 am
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضر...
مناجات های خواجه عبدالله آسفوی !!! 24 Sep 2010 | 12:26 pm
خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعدا دادی، ندادی بعدا میخوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری، داده بودی و پس گرفته بودی، اگه بدی پس می گیری، پس گرفتی دادی، پس گر...
حکایت چوپان دروغگو به روایت احمد شاملو ! 24 Sep 2010 | 12:00 am
کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درسهاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود. حکايت چوپان جواني که بانگ برميداشت: «آي گرگ! گرگ آمد» ...
شوق پروانه شدن را سرسری ننگر 5 Aug 2010 | 04:12 pm
چقدر دلم می گیرد وقتی که می بینم مهتاب.. آن درخشان ترین نور آسمان دل تنگم آن دو چشم خود را می بندد و چه سرد و بی شرمانه سو سو زدن شب تاب ها را به سخره می گرید .... شاید از نور مهتاب باشد یا کم نوری ش...
آخرین دروغ 4 Aug 2010 | 02:19 pm
سرشو پایین انداخت...گفت : یادته گفتم پای سفرم ؟ گفتم منظورت چیه ؟ خیلی آروم، طوری که خجالتی که در نگاهش بود رو می تونستی با تک تک سلول های بدنت حس کنی، به ریشه هاش نگاه کرد و دیگر حرفی نزد...
ملا نصرالدین همیشه اشتباه میکرد 26 Mar 2010 | 09:45 am
ملا نصرالدین همیشه اشتباه میکرد ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین...
کوه نورد 2 Mar 2010 | 07:41 am
بین زمین و آسمان معلق بود... سرما و تاریکی تمام توانش را گرفته بود... نه می توانست از طنابی که آن را از سقوط حتمی نگه داشته بود بالا رود نه پایین... در کمال نا امیدی فریاد زد : -خدااااااااااااااااااا...