Blogfa - maradentro.blogfa.com
General Information:
Latest News:
Untitled 13 Aug 2012 | 01:54 pm
خوابم نمی برد... دارم بی فایده گزارش های تصویری زلزله را می بینم... مردم تنها... مردم نگون بخت... مردم تنها... خب تنهایند دیگر... خیلی خیلی تنهاتر از ما... کسی از دولت رفته بود روستایشان تا گزارش بده...
Untitled 7 Aug 2012 | 04:01 pm
من خط خوبی ندارم... توی همه ی دختر عموها و پسرعموها و خواهرم فقط من هستم که خط ثابت و خوبی ندارم... این که می گویم خط خوبی ندارم یعنی می توانم به دو سه دستخط بنویسم... اما وقتی قرار است تند بنویسم گند...
Untitled 30 Jul 2012 | 10:20 pm
بیشتر از هر زمانی... وقت دیدن انسان ها در المپیک... به خدا بودن انسان مطمئن می شوم... همین الان صحنه ی آهسته ای دیدم از شیرجه ی آغازین مردان برای مسابقه ی شنا... برای هزارمین بار به این خدا ایمان آورد...
Untitled 24 Jul 2012 | 06:28 am
سه شنبه سه مرداد، سی و سه سال را شیرین پر می کنم... این روزها روزهای خوبی ست... در حریر عشق اطرافیانم پیچیده شده ام... خانواده ام کنارم هستند... دوستان خوبم را دارم... خودم را زیاد دوست دارم... آدمها ...
Untitled 19 Jul 2012 | 12:58 am
امروز رو منهای بیست دقیقه نهار و دو سه بار دستشویی رفتن..بقیه ش رو روی تخت بودم... الانم که چهار و سی و هشت دقیقه ست هنوز روی تختم... حتی پرده ی پنجره ی کنار تخت رو هم کنار نزدم... خودم و گوشی و لبتاب...
Untitled 13 Jul 2012 | 05:47 pm
* نظر به پست نوشته شده در تاریخ دوم تیر... من دوباره مورد حمله و فحاشی و هتاکی همون دوست عزیز هم-جنس گرام قرار گرفتم که "ای بی چشم و رو رفتی با دختر(های) مردم صفا کردی و حالا اومدی میگی زیبایی رقص دو ...
Untitled 9 Jul 2012 | 11:40 pm
دیر رسید.. خیلی دیر... گاومیش را می گویم... دیگر از او در من هیچ نمانده بود. نه از روحش، نه از تنش، نه حتی از آنچه زمانی فکر می کردیم بین ما وجود داشته است... چیزی مثل عشق... همان عشقی که من مدام شبیه...
Untitled 2 Jul 2012 | 06:54 pm
Untitled 27 Jun 2012 | 07:59 pm
پیچیدم داخل خیابانِ کلاس زبانم... کمی که جلو رفتم دیدم پشت ماشینش ایستاده توی خیابان... او، آنجا رو به من ایستاده بود و من را نگاه می کرد... سرعت ماشین را کم کردم... گُر گرفتم... یک لحظه همه ی هوشیاری...
Untitled 24 Jun 2012 | 04:48 pm
سارای... دوست باز یافته دوران کودکیم می گوید یادت می آید که بچه بودی دوست داشتی اسب باشی؟ می گویم نه... می گوید می گفتی دوست داری بزرگ که شدی اسب بشوی... مخصوصا وقتی در طبیعت بودیم... همین الان برای ...