Blogfa - ramtin13.blogfa.com - عشق=محسن چاوشی
General Information:
Latest News:
. 5 Jun 2012 | 07:25 am
با سلام . آدرس جديد وبلاگ من : ramtin-golbang.blogfa.com
من و سايه ام 29 May 2012 | 10:51 am
گاهي اوقات ، صبح ها ، كه هنگام پياده روي ، خورشيد از پشت سر بر من مي تابد ، سايه ام دراز تر از هميشه مقابل ديدگانم ، در پياده رو و در زير پاهايم خود را مي گستراند و پيچ و تاب مي خورد و من احساس مي كنم...
درباره الی ... 27 May 2012 | 01:27 am
امروز عجیب هوس کرده ام که بروم به ویلای لب دریا همان ویلایی که الی در آن بود و همان لب دریایی که الی در آن گم شد و بروم کنار همان زمین والیبال ( همانجایی که الی در آن والیبال بازی می کرد ) و س...
يك سگ خالي از فلسفه 26 May 2012 | 05:03 am
بيش از 2000 سال است كه فيلسوفان فلسفه مي بافند . فلسفه مي بافند درباره خدا ، شيطان ، خير ، شر ، زيبايي ، پديدار ، روش شناسي ، پديدار شناسي ، هستي شناسي ، علت ، معلول ، واجب الوجود ، ممكن الوجود ، هستي...
چه دانستم كه اين سودا مرا زين سان كند مجنون 11 May 2012 | 10:37 am
عشق واقعي تعالي مي بخشد و مي ميراند . براي همين است كه لئون تا قبل از اينكه با ماتيلدا آشنا شود ، يك حالت اثيري دارد . چابك است . مي بيند اما ديده نمي شود . اسير مي كند اما اسير نمي شود . عاصي مي كند...
جایی که مورچه های سبز رویا می بینند 6 May 2012 | 10:45 am
نمي دانم چرا اين قدر دلم براي محسن مخملباف تنگ شده است . دلم براي مصاحبه طولاني 5 ساعته اش با مجله سروش تنگ شده است . دلم براي فحش و فضيحت هايي كه در دوران حزب اللهي بودنش ، به زمين و زمان مي داد تنگ...
بازگشت به آينده 28 Apr 2012 | 08:54 am
صداي قمري از خواب بيدارم كرد . در سنگر بودم و سايه قمري را روي ديوار سنگر مي ديدم كه جابجا مي شود . نمي توانستم باور كنم . صورتم را در بالش فرو كردم . از پنجره كوچك سنگر ، نگاه كردم به ابرهاي پنبه اي ...
پل سنگي 17 Apr 2012 | 02:37 pm
هوا خفه و گرفته بود . ابرهاي سياه رنگ ومخوفي سراسر آسمان را پوشانده بود . مدتها بود كه برف مي باريد . من روي يك پل سنگي كوچك ايستاده بودم ، كنار ساحل . صداي برخورد امواج را با پل سنگي را مي شنيدم و لذ...
جويندگان 10 Apr 2012 | 05:29 am
1- تاريك است . تاريك تاريك . كنجكاويم كه بدانيم در اين تاريكي چه چيز را بايد جست ؟ چه چيز را بايد ديد ؟ خيره مي شويم . اين جا يك اتاق است . يك اتاق تاريك . ناگهان دستي ، دري را مي گشايد و نور از چا...
آنگاه که مرگ به مرخصی می رود 7 Apr 2012 | 09:27 am
بچه كه بودم ، از تلويزيون فيلمي ديدم كه داستان غريبي داشت . خيلي غريب . الان كه فكرش را مي كنم ، داستانش مرا به ياد داستان فيلم هاي برگمان مي اندازد . مثلا مهر هفتم . و جالب اين است كه خاطره اين فيلم ...