Blogfa - salhaysokhteh.blogfa.com - سالهای سوخته
General Information:
Latest News:
کتاب روزگار سوخته در انتظار مجوز ( پست بیست و پنجم ) 30 May 2013 | 06:20 pm
دوستان کتاب روزگار سوخته در انتظار مجوز از وزارت ارشاد است . در صورت اخذ مجوز و چاپ در همین وب لاگ اطلاع رسانی خواهد شد . یا حق نظر دهی در پست پایین میباشد . در ضمن کل وب لاگ پریده یک دفعه و بازم ...
سال 91 20 Mar 2012 | 03:01 pm
دوستان سلام اونایی که مرام داشتن دمشون گرم خواستم بگم که سال خوبی داشته باشید و پر از موفقیت و شادکامی منتظره حرفاتونم مثل سابق
دارم میرم سربازی بعد از یه مدت فراری بودن : 11 May 2011 | 10:57 am
مراسم چهلم حسام هم رسیده بود و چهل روز سیاه و جگر سوز هم داشت می گذشت و مهمون زیاد اومده بود برام و همه ی کس و کار حسام و رویا اومده بودند تهران . بعد از چهلم حسام ؛ حامد از بین ما رفت و برگشت آلما...
رندگی باز هم جریان داره 23 Sep 2010 | 02:13 pm
سلام ، سلامی به وسعت آسمانها : حرفهايي هست براي گفتن ، آنها را اينجا مي نويسم اما ... "حرفهايي هست براي نگفتن حرفهايي كه هرگز به ابتذال گفتن فرود نمي آيند حرفهايي بي تاب و طاقت فرساي كه همچون زبانه ه...
نامه ی حسام به فرزندانش 21 Mar 2010 | 11:00 am
هوالحق سلام دوستان : مدت هاست که تو نوشته هام هیچ نشونی از خودم پیدا نمی کنم و انگار ذوب شدم تو غم و شادی اطرافیانم . بعد از فوت حسام در باغ خانوادگیمون دفنش کردیم و واقعا این صورت زیر خاک چه شکلی...
فرشته ای که زمینی نبود ( قسمت دوم و آخر ) ( پست بیستم ) 23 Sep 2009 | 01:05 pm
بعد اومدیم خونه با داداش رضا . رضا گفت باید کمکش کنیم منم گفتم چه طوری ؟ گفت باید به عشق برسه و عشقی تو دلشه داره آتیشش می زنه . داداش رضا موضوع حسام را به آقا جون گفت و آقا جون گفت مشتاق شدم حسام ...
فرشته ای که زمینی نبود ( قسمت اول ) ( پست نوزدهم ) 23 Aug 2009 | 12:00 pm
سلام دوستان : ( اوایل آبان 62 ) انگار باید هر چی غم و غصه ی عالمه رو سر ما خراب بشه و یه روز شادی نیومده به ما . یه دوستی قدیمی داشتم به نام حسام که تو کاباره میامی سال 1351 باهاش آشنا شدم . با ...
خیلی زود دیر میشه ( پست هجدهم ) : 23 Jul 2009 | 04:05 pm
نمي دونم از كجا و چه طور شروع كنم . هميشه شروع بعضي كارا برام سخت بوده . مثل سلام كردن به يه غريبه تو يه كوچه بن بست ۷ متري ساعت۷ غروب ولی با این اوصاف می گم سلام رفیق : شرمنده که دو ماهی بین شما د...
خاطره ای از کودکی و مرگ دایی احمد و رفتن به غاری ( پست هفدهم ) 21 Apr 2009 | 12:00 pm
۱۳ فروردین سال 1362 بود که اومدیم کارخونه و کار را شرووع کنیم و همه با یه روحیه ی خوبی داشتیم کار می کردیم . آقا جون هم که بازنشسته بود و تصمیم گرفته بود بزنه تو کار ساختمان مثل ده سال پیش ، حسابی خو...
ماجرای عید 1362 و خصوصیات داداش رضا ( پست شانزدهم ) 21 Mar 2009 | 12:28 pm
سلام به دوستان عزیزم : امیدوارم که سال 88 سال خوبی برای شما و خانوادتون باشه . بهتره که وقت شما را نگیرم و بریم سراغ ادامه خاطرات . یکی از دوستان گفته بود از داداش رضا یک کم بنویسم و منم گفتم چشم ....