Blogfa - shadibeyzaei.blogfa.com - ستاره ی کوچک
General Information:
Latest News:
من و جهنم 26 May 2013 | 01:37 am
الان این جا کنارم خوابیده. با لباس خواب رنگی اش. نه من سر جایم هستم نه او. آوردمش توی اتاق پذیرایی تا جایمان گرم باشد. بیشتر بهانه بوده البته. چون وجدانم ناراحت است. در واقع تصمیم دارم تا صبح ده بار ک...
برای صد و یکمین بهترین مامان دنیا. 5 May 2013 | 03:14 am
می دانم که روزِ مادرِ ایران گذشته، ولی چون هنوز چند روز به روز مادرِ فرنگی مانده تصمیم گرفتم یک جایی این وسط ها چیزی بنویسم. دلم خیلی می خواست و دنبال فرصتی بودم که از مامانم بنویسم. نمی خواهم بنویسم ...
عنوان ندارد. 5 Feb 2013 | 10:20 pm
*«دال» رو بعد از مدت ها حدودا ده سال پیش، توی خیابون شادمان دیدم. اون من رو ندید. داشت رانندگی می کرد. حواسش به جلو بود. ولی من خیلی خوب دیدمش. ۲۰۶ داشت و با خانم هایی که توی ماشین ش نشسته بودن، بلند ...
یک دقیقه پیش از پشیمانی 20 Jan 2013 | 04:00 pm
*.امروز رفته بودیم جلسه ی مهدکودک راستین. مدیر مهدشون یه فیلم گذاشته بود از فعالیت هاشون در طول ترم. از چیزهایی که به بچه ها یاد می دن و از بازی هاشون. از کتاب هایی که برای بچه ها می خونن و از اتاقی ک...
من و «اَن» و «گُه» 18 Nov 2012 | 07:48 pm
من آدمِ روزهای شلوغ هستم. روزهایی که باید ده تا کار را تمام کنم و به ده جا بروم. روزهای خلوت، من را تنبل می کنند. خمیازه هایم را چند برابر می کنند. دلم می خواهد وقت تلف کنم. انگار با زمان لج می کنم. ا...
دو پاراگراف 9 May 2012 | 09:47 am
امروز درست چهار سال است که آمده ام این جا. باورم نمی شود. چهار سال تا سیصد و شصت و پنج روز. هیچ وقت فکر نمی کردم بتوانم این همه وقت بیرون از ایران دوام بیاورم و به شکل جدید زندگی خو بگیرم. اما شد. ما...
خاله بازی 8 Nov 2011 | 08:16 pm
یک وقت هایی هست که پسرم با دیگران غریبی می کند. نمی خواهد بغل کسی که نمی شناسد، برود. این جور وقت ها می چسبد به من. پاهایش را دور کمرم حلقه می کند و دست هایش را قلاب می کند دور گردنم. محکم. جوری که فک...
شاید اگر... 14 Sep 2011 | 11:35 pm
یادم می آید بچه که بودم وقتی دلم می خواست همه ی قندهای توی قندان را یک جا بریزم توی حلقم و بجوم، بابام در یک عملیات شعبده بازی قندان را توی هوا غیب می کرد. برای من بزرگ ترین معمای زمان این بود که قند...
اولین نشانه ها 11 Sep 2011 | 09:21 am
ساعت ده شب، رفته بودیم دارو خانه. شیر می خواستیم با پوشک. خودش را هم بردیم که هوایی بخورد تا وقتی آمد خانه بخوابد. کلاً وارد داروخانه که می شود انرژی اش صد برابر می شود. فرقی نمی کند چه ساعتی از شبا...
در ستایش طلاق 20 Aug 2011 | 11:37 pm
طلاق بد است. زهر مار است. روح آدم را رنده می کند. تو را ماه ها و شاید سال ها از پله های دادگاه بالا و پایین می برد. مجبورت می کند دم به دم جواب سوال های بی ربط و بی نتیجه ی دیگران را بدهی که: «شما که...