Blogfa - sokhanema.blogfa.com - سخن
General Information:
Latest News:
معرفی 100 رمان برتر دنیا 15 Aug 2011 | 03:31 am
سالهای اخیر، انتخاب رمانهای برتر تاریخ ادبیات، دلمشغولی بسیاری از رسانهها بوده است… روزنامه انگلیسی دیلیتلگراف هم ۱۶ ژانویه ۲۰۰۹، فهرستی از صد رمانی را منتشر کرد که به اعتقاد منتقدینش باید در کت...
پاسخ 1 Jun 2011 | 08:00 am
با سلام خدمت دوستان و همشهریان عزیزم متأسفانه مشغله ی زیادی که در چند ماه اخیر داشتم مجال تفکر در مورد موضوعی داستانی رو برام نذاشته ولی از این به بعد که فرصت بیشتری دارم سعی میکنم دوباره دست به قلم ...
برندگان نوبل ادبيات از آغاز تا امروز 19 Apr 2011 | 12:57 pm
درسته که هدف ما از ایجاد این وبلاگ قرار دادن داستان ها و نوشته های خودمون بود، ولی فکر می کنم اگر گاهی نوشته هایی مربوط به داستان و رمان و مطالب مربوطه هم بذاریم، به جایی برنخوره! مثلاً این یکی؛ شرح م...
چهاشنبه سوری 15 Mar 2011 | 12:39 am
نمی دونم ای روزها که در گوشه ای از دنیا مردمش به دلیل سونامی و زلزله عزیزانشونو از دست دادند و خانه هاشون بر سرشون آوار شده و و در گوشه ای دیگر مردم به دلیل شوریدن بر علیه رهبری که عمری حقوق اولیّه شو...
تردید قورباغه ای 8 Mar 2011 | 08:35 am
اولش که تصمیم گرفتم داستانی رو که چند وقت پیش نوشته بودم، در وبلاگ سخن ( که اون همه با شور و شوق و انرژی ایجادش کرده بودیم)، قرار بدم، اصلاً خودمو موظف نمی دونستم که بخوام برای این همه مدت غیبتم توضیح...
توضیح تقریبا مفصل 7 Dec 2010 | 11:05 am
سلام بعد از مدت ها این داستانی که عنوان نداره و با جمله ی "تا اراده نمی کردم نمی توانستم از دستش خلاص شوم برای همین هم...." شروع شده توسط من (رحیمه عالی)نوشته نشده بلکه توسط شیدای سبز (آقای رضویان)که...
در انتظار بهار(داستان کوتاه کوتاه) 1 Sep 2009 | 12:16 am
چشم دوخته بود به شاخه های لخت نزدیک ترین درخت.اولین جوانه را که دید خوشحال شد.بهار آمده بود. دستی روی تنه ی خشکش کشیده شد و صدای باغبان را شنید"دیگر امیدی نیست خشک شده،باید قطع شود"
در محضر عشق 2 Aug 2009 | 01:52 am
کاروان ولایت راه افتاده است،بچه های بزرگوار شهدا ،جانبازان و ایثارگران از کلیه شهرهای ایران،به مناسبت سی مین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی،به حرکت درآمده، و از جنوب غربي ايران،ازخوزستان و از مسيرحرکت کا...
عاکف 13 Jul 2009 | 03:27 am
نشست پشت ستون.نمی خواست کسی او را ببیند این طور احساس راحتی می کرد.چه شب هایی که چشم روی هم نگذاشته بود و درس خوانده بود.همان روزی هم که وارد مسجد شده بود تا ثبت نام کند،با خودش گفته بود: "این سه شب ...
Untitled 20 Apr 2009 | 10:00 am
تا اراده نمی کردم نمی توانستم از دستش خلاص شوم برای همین هم.... بدجوری پاپیچم شده بود. هر جا که می رفتم مثل سایه دنبالم بود.از دستش کلافه شده بودم.اعصابم از ادا و اطوارهایش بهم ریخته بود.اصلاْ اعصابی...