Blogfa - targolbahrami.blogfa.com - فقط می نویسم
General Information:
Latest News:
دلشدگان 12 Apr 2013 | 04:11 pm
آدمهای انگشت شماری وجود دارند که آنقدر خودشان هستند که خودشان را دیگر مرکز عالم نمی بینند. آنقدر در همه عالم منتشرند که آزادی شان را هیچ چیزی نمی تواند در قفس کند. اینان افرادی غیرمنتظره اند که تم...
نامه شماره دو 11 Jan 2013 | 04:07 pm
... نامه ها با سلام شروع می شوند که نشانه ای قراردادیست برای شروع یک گفت و گو. با تو اما گفت و گو به پایان نمی رسد که برای شروعش مجبور باشم بنویسم سلام.با تو هیچ چیز هیچ وقت تمام نمی شود، گاه کمرن...
در سرای شیشه ای انتظار 21 Dec 2012 | 06:07 pm
دیگر می خواست مقیم شود. رفت و آمدهایی به مرکز کرده بود و حالا با همه وجودش می خواست پذیرفته شود و مقیم گردد.آنهایی که پوست می انداختند به اختیار خود به این بخش می آمدند،نامشان ثبت می شد و منتظر می ...
نامه شماره یک 7 Nov 2012 | 03:19 pm
سلام پیش خودم گفتم چند خطی برایت بنویسم.آخر اینجا هوا بارانیست و همان بویی می آید که تو دوست داری.گفتم شاید اگر بدانی اینجا حالا در همین لحظه،همان چیزیست که تو را سحر می کرد شاید آهی بکشی و برگردی. ...
آنچه واقعا وجود دارد، دیده نمی شود 24 Oct 2012 | 07:17 pm
از کسی که به خاطر ندارم که بود، شنیدم که ازدواج کرده ای.آنچنان تکانی خوردم که حدس هم نمی زدم.گفته بودی زمانی که پیدایش کنی یک لحظه هم تردید نمی کنی.از این تکان خوردم که پیدایش کرده ای...فکر نمی کردم ...
او از کجا آمد؟برایتان نمی گویم،خودتان تصور کنید. 28 Sep 2012 | 04:32 pm
بالاخره در دنج ترین جای خانه پیدایش کردم.زیر نور گرم ِ روز ِ تازه متولد، در کنجی که برای نوشتن درست کرده بودم نشسته بود و بی وقفه چیزی می نوشت.دستمال دراز زرد رنگی که گل های درشت نارنجی داشت به سرش...
فرصتی به کوتاهی ابدیت 19 Sep 2012 | 11:49 am
صبح، زود بیدار می شویم.وقتی که آفتاب هنوز سر نزده. طلوع نشده، همه جا را تمیز می کنیم،خاک را می روبیم،آب پای گلدان ها می ریزیم،پنجره ها را باز می کنیم. یکی چای دم می کند و دیگری گرد میز چوبی و صندلی...
چای،کیک تمشک و سکوت 16 Aug 2012 | 04:25 pm
من او را چندین سال پیش وقتی هنوز شاعر بود دیده بودم.هر جا حرفش می شد همه می گفتند بااستعداد و جذاب اما سودایی و نامتعادل است.مردها عاشقش می شدند و زن ها یا از او دوری می کردند یا برای ارضای کنجکاوی ش...
بی نام 9 Aug 2012 | 05:24 pm
در آغاز یک فصل و آن زمانی که هوا هنوز تازگی دارد، او بالاخره با من که آن همه مشتاق دیدنش بودم در یک گوشه دنج قرار گذاشت.جایی که یک بار از روی اتفاق ملاقاتش کرده بودم و دیگر نتوانسته بودم از فکرش بیرون...
ما را به آن سوی سایه ها ببر 21 Jun 2012 | 07:15 pm
ما اینجا هستیم.زیر سایه. اما دلمان نمی خواهد اینجا باشیم.دوست داریم به آن سرزمینی برویم که جور دیگریست،من و دخترم. دخترم که نگاهش آبیست در آغوشم به روشن و تاریک ِ سایه ها چشم دوخته و من می توانم افکا...