Blogspot - mydays-h.blogspot.com
General Information:
Latest News:
بسوزد پدرِ فلان فلان شدهاش 15 Aug 2012 | 04:40 am
گندش بزنند. رفتن به خانهی جدید نه تنها کمکی به چیز-میز-شر نوشتن نکرد، بلکه فقط به این انگیزه بود که به دختره که ارشد ادبیات است و خیلی خرش میرود بگویم من هم بلدم بروم توی یکی از این هاستها و کلیک آ...
آدمی را چاره نیست 15 Aug 2012 | 01:55 am
آدم توی زندگیاش مجبور است دیالوگهای غمباری بگوید و بشنود. آدمی را از دیالوگ چاره نیست. و همه میدانند که: گاهی خوشی، گاهی غم. همان فیلم هندی، که سانسور شدهاش دو ساعت طول کشید، که دو ساعتِ سانسور شد...
به رویاهات فکر کن-2 3 Aug 2012 | 03:05 pm
دو روز است که سیل اساماسها و کامنتهای دوستان عزیز وبلاگی به سمت اینباکس من روان است که "چه شد؟ چه کردی؟" (الکی :دی) از اینکه چشمهای منتظر را به خود خیره یافتم هیجانزدهام (الکی :دی) و از توجهتا...
در چشم ِ آب و باد و آتش، خاک زد 14 Feb 2012 | 09:13 am
1- گفته بودند زیاد شیب ندارد. اطلاع داشتند که تا اسم کوه و کمر بشنوم کُپ میکنم. رفتیم. ما هم به خیال اینکه شیب ندارد و بیشتر پیادهروی در برف است، تا کوهنوردی نیمبوتهایمان را پوشیدیم، از همین چسکی...
آتروپوس 21 Jan 2012 | 10:23 am
سِر آرتور کوئیلر-کوچ در هنر نوشتن، پاراگرافی آورده، پر از اسم، و حقیقتی تلخ دربارهی این اسمها: شاعران بزرگ ِ صد سال اخیر چه کسانی بودهاند؟ کولریچ، وردزورت، بایرون، شِلی، لندر، کیتس، تنیسون، براونی...
تمام پــِـرسههای من 12 Jan 2012 | 08:43 pm
از اینجا تماشا، و از اینجا گوش و دانلود کنید. ترانه: روزبه بمانی آهنگ و تنظیم: علیرضا افکاری
تمام پــِـرسههای من 12 Jan 2012 | 09:01 am
از اینجا تماشا، و از اینجا گوش و دانلود کنید. ترانه: روزبه بمانی آهنگ و تنظیم: علیرضا افکاری
به مویی 7 Jan 2012 | 03:20 am
نقل است که وقتی رابعه حَسَن را سه چيز فرستاد: پارهای موم و سوزنی و مويی. پس گفت: چون موم باش، عالم را منوّر دار و تو میسوز. و چون سوزن باش برهنه، پيوسته کاری کن. چون اين هردو کرده باشی به مويی، ه...
:] 29 Dec 2011 | 07:45 am
این ورزش کردن ما هم از آن نوعش بود که نشود با آن پز داد. میبایست زبان به دهان میگرفتم و هر جا حرف ورزش و فعالیت می شد میگفتم: چی؟ گاهی، تفریحی. ولی واقعیت این بوده که الآن نزدیک دو سال است هفتهای ...
دمعة وابتسامة* 10 Dec 2011 | 01:41 am
کمی بعد از اینکه واکاشیزوما را فراموش کردم، حدود دوازده یا سیزده سالگی پسری را در موسسهای که میرفتم زبان بخوانم ملاقات کردم و احساس کردم برای اولین بار در زندگیام عاشقم. کموبیش تا هفده سالگی عاشق...