News from dastanak.ir - داستان .::. داستان های کوتاه آموزنده

ساده 30 Nov -0001 | 12:00 am

به زور نگاهش داشتم گفتم:با حسرتی به اندازه "دم" های هر شب که بی تو سپری میشود وبا اندوهی به وسعت غربت چشما های عاشقت دلتنگتم

گوشي همراه

بخش اول : مرگ فریدون

۱۸ / ۴ / ۱۳۷3

از او که عکس گرفتند دیدند بغل سرطان نشسته است. کوتاه نیامد. خشاب اراده را پر کرد. سرطان، امید او را که دید دمش را روی کولش گذاشت و رفت.

بسم الله - ناگهان پرید در آغوش مادر و گفت : من میخوام روزه بگیرم ... مادر گفت: آفرین پسر گلم

باز با حال خراب/ کوله باری سنگین/ از پس راه دراز/ درب میخانه ی غم وا کردم/ پای بگذاشتم اندر خانه/ زهر اخم پدرو رقص دو ابروی سیاه/

در راه مدرسه بودی که او را دیدی و به عشق در یک نگاه ایمان آوردی..

یه لحظه سکوت کن یه نگاهی به اطراف بنداز خودت رو ببین که چقدر تنهایی یه جاده خاکی وسط یه بیابون اصلا می دونی کجایی

حوله ی سنگین