Mydear - mydear.ir - ریحانه
General Information:
Latest News:
سفرهای من – قسمت دوم 4 Jan 2013 | 07:09 pm
خب حالا میخوام به دقت سفرهام رو توضیح بدم.اولین شهری که رفتیم تهران بود. یکم از مسیر رو با مترو رفتیم. خوش گذشت .رفتیم خونه دایی جون رضام که یه نی نی ناز داره و من تعریفش رو زیاد شنیدم. روزا کارش خواب...
حرم امام رضا 3 Jan 2013 | 03:09 am
حرم امام رضا واسه همتون دعا کردم.
سفرهاى من 29 Nov 2012 | 05:00 am
واسه اولین بار بود که پام به شهرهایی مثل کاشان و اصفهان و البته قم و تهران باز شد. خاطرات خوب زیاد و البته یه خاطره بد برام موند که امیدوارم همه برام بشه تجربه زندگى. چند تا عکس از سفرهام براتون میذار...
ماه رمضون سوم 4 Aug 2012 | 06:40 pm
ماه رمضون سوم زندگیم هم از راه رسید. فهمیدم روزه گرفتن چیه . یعنی بزرگترها روزها غذا نمیخورن و وقتی موقع افطار شده روزشون رو باز می کنن. من هم روزه میگیرم فقط هروقت که چیزی نمیخورم روزه ام. شب جمعه ای...
جدایی 15 Jul 2012 | 03:23 pm
اوایل تابستان سال نود و یک؛ بالاخره لحظه ای که دوست نداشتم رسید. لحظه ای که من و نفیسه باید از همدیگه جدا می شدیم. تمام وسایلشون رو داخل یه ماشین بزرگ گذاشتن و رفتن. رفتن به شهری دور، خیلی خیلی دور. ...
من کارتونی 29 Apr 2012 | 03:47 pm
با دیدن این عکس یاد چی می افتید؟ باید بگم این خودمم که با شیرین کاریهای بابام به این روز در اومدم. ولی از این قیافه خوشم اومده. دست بابایی درد نکنه با این شاهکاری که درست کرده .
من و حرم و چادر 17 Apr 2012 | 12:24 am
دیروز بود که مامانم گفت:عزیزم میای بریم حرم؟ من هم با خوشحالی گفتم : بلــــــــــه حاضر شدیم و رفتیم. البته بدون چادر رفتم. تو حرم با خاله و دختر خاله هم قرار گذاشتیم. مامانم میدونست کجا می شینن و دع...
سرگرمی های مدرن 23 Feb 2012 | 07:09 am
مامانم برام اسباب بازیهای زیادی خریده . ولی چشمام بیشتر نت بوکش رو گرفته. آخه اگه دیر هم از خواب پاشم باز میتونم از توش برنامه کودک ببینم. ولی خیلی بهم اجازه نمیده دستشون بزنم. انگار شخصیه. ولی مثل ای...
نقش های شیرین کودکی 24 Jan 2012 | 09:19 pm
دو سال و ده ماهمه بعد ازمدتها سلام و شرمنده از اینکه دیر به دیر به سایتم سر میزنم ، آخه درحال رشدم و خیلی فرصت ندارم. از اونجایی که دیگه خانومی شدم واسه خودم ، مدل بازیهام عوض شده. الان به مامان باز...
بستنی بابرکت! 20 Oct 2011 | 08:36 am
با مامانم و نفیسه و مامانش رفتیم بازار. بعدش هم رفتیم داخل یه مغازه که بستنی سفارش بدیم و بخوریم. نفیسه در بدو ورود گفت از این بستنی ها زبون میزنن میخوام. مامانش هم ناچارا یکی از اون بستنی قشنگا که نف...