Parsiblog - asalkhanoom.parsiblog.com - خاطرات عسل خانوم
General Information:
Latest News:
اسبي كه دوست نداشت در جا بزند 31 May 2009 | 12:29 am
مرد خسته و تشنه دستش رو بالاي پيشاني سايبان كرد و در دور دست آسيابي را مشاهده كرد. با تمام رمقي كه در پاهايش باقي بود خود را به سمت آسياب كشانيد و با تمام قوا درب آسياب را كوبيد. پيرمردي مو سفيد درب آ...
زبان سرخ سر سبز ميدهد بر باد 28 Apr 2009 | 05:41 am
كلاس سوم دبستان معلمي داشتم به اسم خانم مهرينفر. اين خانوم معلم ما متاسفانه كمي تا قسمتي داراي روحيه ساديستي بود و از كتك زدن و تنببه هاي آنچناني بچه ها لذت مي برد و ماها حتي الامكان سعي مي كرديم ك...
گفتا تو كه را كشتي... 23 Apr 2009 | 04:44 am
سلام آدما تو دوران بچگيشون به جوجه و حيوون خيلي علاقه دارن و اگه دقت كرده باشين از ميون همه حيوونا به جوجه خيلي علاقه نشون ميدن. يادمه پنج شش سالم بود يه روز يه جوجه فروش اومده بود دم خونمون و من هم...
اين دغل دوستان... 17 Apr 2009 | 09:30 am
دوران دبستان دوستي داشتم كه فاميلياش نيكوكاران بود و به ظاهر خيلي باهام صميمي بود و هر روز در خوراكيهايي كه مامانم برام مي خريد كه زنگ تفريح گرسنه نمونم باهام شريك مي شد و بهم خيلي اظهار محبت مي كرد...
اشارات و تنبيهات 10 Apr 2009 | 05:29 am
زن به كلفت خانه: ديگه خيلي داري با من خودموني حرف ميزني ها! كلفت: ا خانم ببخشيد. خواسم نبود فكر كردم با آقا دارم حرف ميزنم.
گنه كرد در بلخ آهنگري... 30 Mar 2009 | 11:16 pm
حدود هفت هشت روز مونده به سال تحويل ساعت هشت شب همين جور كه تو خيابون رانندگي مي كردم به چهارراهي رسيدم كه چراغ قرمز شد و من پشت چراغ ايستادم همين طوري كه پشت چراغ قرمز ايستاده بودم و منتظر سبز شدن چر...
گنه كرد در بلخ آهنگري... 30 Mar 2009 | 07:16 pm
حدود هفت هشت روز مونده به سال تحويل ساعت هشت شب همين جور كه تو خيابون رانندگي مي كردم به چهارراهي رسيدم كه چراغ قرمز شد و من پشت چراغ ايستادم همين طوري كه پشت چراغ قرمز ايستاده بودم و منتظر سبز شدن چر...
هميشه پاي يك زن در ميان است 8 Mar 2009 | 07:27 pm
چون فعلا خاطرهام نمي ياد به ذكر داستاني كوتاه اما جالب اكتفا مي كنم. يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري ميکنه . بطوريکه ماشين هردو شون به شدت آسيب ميبينه . ولي هردوشون به طرز معجزه آسايي...
هميشه پاي يك زن در ميان است 8 Mar 2009 | 03:27 pm
چون فعلا خاطرهام نمي ياد به ذكر داستاني كوتاه اما جالب اكتفا مي كنم. يک روز يک زن و مرد ماشينشون با هم تصادف ناجوري ميکنه . بطوريکه ماشين هردو شون به شدت آسيب ميبينه . ولي هردوشون به طرز معجزه آسايي...