Persianblog - liley.persianblog.ir - لیلی.
General Information:
Latest News:
(بدون عنوان) 16 Jun 2013 | 11:12 am
گویا این وبلاگ Malware دارد. هرچه تلاش کردم نتوانستم مشکلاش را برطرف کنم. از این پس در وبلاگ زیر خواهم نوشت: http://lyly2.persianblog.ir/
شهر بیشاعر 19 May 2013 | 05:24 pm
مردم در بهار دو دستهاند. یا بالای درخت توتاند، یا توتهای روی زمین را نگاه میکنند که از فرط قند در حال ترکیدن است و آبدهان قورت میدهند و رد میشوند. یا دزداند، یا وانمود میکنند که دزدها را نمی...
بر ده ویران چه نازی. 8 May 2013 | 05:27 pm
روزهای جدید روزهای خواباند. روزهای کارنکردن. روزهای بدون فکر. سرگیجه. حرف نزدن. گله نکردن. ایبابا ولاش کن گفتن. ندیدن. فراموشی. کارتنهای خالی دم دراند. کارتنهای پر و صدبار به هم ریخته، بچهی نا...
چونکه درد من از طبیب افزود 15 Apr 2013 | 12:31 pm
اوایل تلفظ اسمش برایم سخت بود. مشسیما. ش و س، به هم گیر میکردند. بلد بودم دوچرخهسواری کنم و بلد بودم عروسک دوست داشته باشم. اما هنوز حرفزدنم با غریبهها یکچشمی و با کوتاهترین و کمترین کلمات انج...
تبام درد میکند. 7 Apr 2013 | 01:18 pm
مامانبزرگ میگفت که صنم وقت کوچ، بچه به بغل، روی اسب خوابش برده بود. سنگ از زیرپای اسب درمیرود. اسب به دره میافتد. صنم یکدست به بچه و یک دست به بوتهی خار، آویزان از دامنهی تند کوه جیغ میکشد. شو...
(بدون عنوان) 4 Apr 2013 | 11:30 am
وقتی ما بمیریم کی به بچه تلفن بزند که دلاش نترکد؟ بچه نباید تنها باشد.
مرثیه 3 Apr 2013 | 11:40 am
وقت پیاده شدن، جسد حشرات تصادفی روی شیشهی ماشین را خیس کرده بود. بهار بر درختان نشسته بود. زن کنار خاک ایستاد:"مادرتان است؟" گریه داشتیم، زانو بر زمین زده. ایستاده. چه فرقی میکند؟ خیس بودیم. خشک بود...
این نوشته سر و ته ندارد. ربط نیز. 10 Jan 2013 | 02:11 pm
رییس مرد عرصهی ساعتهای رفت و آمد کارمندان است. مرد هی تکرار دیر آمدی، شنونات، کجا بودی تا حالا، نمیشود به مرخصی بروی، گزارشت کو، چرا آرایش میکنی. مرد همیشه پیروز در عرصهی خزعبلات، مردی که وقتی کا...
(بدون عنوان) 9 Jan 2013 | 12:51 pm
خواستم وارد وبلاگم شوم. نیمساعت داشتم اسمرمز امتحان میکردم تا یادم بیاید چطور وارد وبلاگم میشدم. ترسیدم. آنبار که اتوبوسی که نسرین تویش نشسته بود، داشت به کوه برخورد میکرد و نسرین و یک عاقلهمرد...
(بدون عنوان) 27 Dec 2012 | 04:44 pm
خواب دیدم همه در خواب بعدازظهرند و من همین خستهی مسنی هستم که هستم، اما هنوز بچهی پدر و مادرم هستم و با آنها زندگی میکنم. پشت شیشهی بلندی که هم در بود و هم پنجره، حصیر انداخته بودیم تا اتاق تاریک...